۵۳ پاهام رو قدرت دادم و خودمو تو ایوان رسوندم ... اقا محرم با قباد بع سمت ماشینش میرفت ... زبونم قفل شده بود و یهو فریاد زدم ... _ اقا محرم ... اول از همه متعجب قباد به عقب چرخید ...صوامد دنبال کرد و منو پیدا کزد ... اقا محرم خونسرد نگاهم کرد ... پله هارو پایین رفتم ...خودمو جمع و جور کزدم و گقام : کاش بیشتر میموندین بیماری نزاشت ازتون مهمون ندازی کنم ... اقا محرم اخمی کرد ... _ نگو مرجان به من خیلی خوش گذشت ...ده روز دیکه خیلی کار دارم باید برم ... خونه رو نو نوار کنم کت و شلوار بدوزم ... قباد با خنده گفت : نکنه میخوای داماد بشی ؟ . اقا رحمان بلند بلند قهقه زر ... کاش پیتونستم اون دهنشو پر از خون کنم ... _ دقیقا همینه میخوام ازدواج کنم ... _ مبارک پیشاپیش مبارک حتما برای تبریک میلیم ... _ رو چشم هام جا دارین ... به راهش اشاره کرد ... _ بانو اجازه میفرمای برم ؟ نه نمیخواستم بره ‌.. یکم مکث کردم ... _ اقا محرم دستم از همه دنیا کوتاه پسرم نیست ...دلم میخواد یکبار دیگه ببینمش ... فقط یکبار دیگه ... فوتی کرد و گفت " خدا بزرکه مرجان ...اگه باور داشته باشی بعل میگیریش و دیگه غصه نمیخوری ... اون چه باری بود که باید تنها به دوش میکشیدم ... لبخند تلخی زدم و اقا محرم از جلو چشم هام دور میشد و میرفت ... اون میرفت و ارامشمنم مییرد ... خاک از زیر لاستیک ماشینش بلند شد و رفت ... نتونستم جلوشو بگیرم اما رفت ... قباد کنارم ایستاد ... انگشت هاشو بین اتگشت هام گزاشت ... اروم‌گفت : چقدر گل انداختی ... من تو دلم غوغا بود ... قباد محکم انگشتم رو فشزد ... _ مرجانم ؟‌ چقدر قشنگ‌گفت مرجانم ...دلم ضعف رفت برای اون مرجان گفتنش ... سرمو بالا گرفنم نگاهشکروم‌... مرجانم ... من مرجان اون بودم ... اما میخواست تموم بشه ... باید تموم میشد ...