۵۹ هر چی به خاله میگفتم‌... فقط بهم گلاب میداد لخورم ... خانم بزرگ هم که تکلیفش مشخص بود اون‌ قباد رو میخواست و ارامششو ... از طرفی چطور از حمید دور میشدم ...تو اون مدت خیلی وابسته اش شده بودم و تمام‌ دلتنگی هام رو با اون پر میکردم ... خاله تهمینه گاه گاهی باهام صحبت میکرد و نصیحتم میکرد برای اینده حمید ... طلاق واژه پر رنگی بود مخصوصا اون زمان که زنی اجازه طلاق نداشت ... حتی اگه شوهرش دزد بود و قاتل ‌.. خاندان خودم بیشتر از همه پایبند بودن ... خبرش به گوش اقام و مادرم رسبده بود ... روز هستم بود من دیکه فرصتی برای التماس نداشتم ... خاله دستپاچه اومد و گفت : بلند شو اقاتینا اومدن ... مهربان و اقا مخمدم هستن ... معلوم بود خاله دست به دامن اونا شده تا تکلیف منو یسره کنن ... به اتاق پزیرایی رفته بودن ... وارد که شدم مامان هنوز سرپا بود ... تصور میکرد دخترش تو عنارت اربابی داره هر روز میخوره و لذت میبره ... با دیدنم چند قدم عقب رفت و گفت : خدا مرگم بده ... مهربان دستشو فشرد و ارومش کرد تا جلوی من گریه نکن به اندازه کافی من خودم داغون بودم‌... اما اقام دلش نازک بود و زد زیر گریه ... شونه هاش میلرزید ... من میفهمیدمشون اونا نگران من بودن و من نگران پاره ای از تنم که ازم جدا کرده بودن ... تکه ای از وجودم که جونش تو مشت خودم بودم ... اگه به قباد میگقتم میترسیدم پسرم رو بکشن ... مرگ‌گلبهار تلنگری بود تا هزاربار با خودم زمزمه کنم اون مرد یه بیمار و شوخی نداره ... قباد پشت سرم وارد شد ... همبیشه میچرخیدم و نگاهش میکروم اما واکنش نشون ندادم ... اگه میدیدمش دلم میلرزید و وا میدادم ... قباد بالای اتاق نشست و تعارف کرد بنشینن ... کسی چیزی نمیگفت و به من خیره بودن ...اقام سرشو به دیوار پشت تکیه کرده بود ... با اندوه نگاهم میکرد ... رحمان با اجازه اومد داخل و همونجا تو استانه درب نشست ... قباد خان نگاهم کرد و گفت " خوش اومدین ..مرجان خانواده ات اومدن عیادت ...