🌱ای ابر نقره فام من اینجایَم تا تورا بشنوم پس بگو! چرا؟چرا؟چرا؟ چرا اشک میریزی...؟ و باگریستنت صورت دیگری را نمناک میکنی؟ ای باران! تو چرا؟ تو چرا عزم کرده ای تا اشک های ابر باشی...؟ ای باران عزیز از حالت بگو،در آن لحظات آن نیمه شب در ایستگاه قطار همان موقع که قطار ایستاده بود... ایستاده بود برای نماز بامداد ای قطره ی نَمسار من! ای اشک ابر! وصف احوالت را بگو در آن دم، که چگونه بود...؟ از شور و شعف قلبت بگو! ای مهربانْ باران:) از آدم هایی که با عجله و بی توجه به تو از کنارت گذر کردند بگو! از دختری که سر به سوی عرش بلند کرد تا تو آرام گونه هایش را نوازش کنی... و با تبسمی عمیق ستاره های تابان خدا را به تماشا نشست و عظمت نورشان را نگریست نوری که از اوست... آن جان آفرین! که نور آفاق از اوست کیهان از اوست که نور دلها از اوست... ای باران من! بگو ازاو... بگو! آنچه را نگفتم... _شبی که ایستگاه قطار بارانی بود|کیـهـ🌿ـان @Radio_asrar