[
#داستانک ]
آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده😳، فکر می کنم حالت سوختگی داشت🔥. دست او را دیدم اما چیزی نگفتم😶.
هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام☺️؟
گفتم: با کمال میل، بفرمائید😍.
هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد🙂، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می کرد👣، اما نگاه من به زخم دست 🤚🏻 هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود🤔🤨
صحبت های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه🤨؟ خیلی وقته که می بینم. سوخته😥؟
نمی خواست جواب بده و موضوع را عوض می کرد🤐. اما من همچنان اصرار می کردم🧐.
بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم🤓!
مدتی قبل، در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود😣. می گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود😈. من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم🤕!
من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم😕. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود😌. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود😇
🖋شهید محمد هادی ذوالفقاری
▪️کـانـالــ ترکــ♡ـ گناه ( رهاشو )
http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c
🖤برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼