↩️گفتم: پیغام چیست؟ گفت: به ایشان بگویید اگر فرانسه ایشان را نپذیرفت، دیگر به عراق برنگردد.
به او گفتم: این پیغام شما مانند دستهگلی نیست كه در هنگام بدرقه به یك مسافر میدهند. من چون خیلی به ایشان علاقهمندم، دوست ندارم در آخرین لحظه افزون بر ناراحتیهای خودشان، این جسارت و بیحرمتی انجام بگیرد؛ بنابراین، پیشنهاد میكنم كه این پیام را به فرزند ایشان بدهم.
دوباره او برای كسب تكلیف رفت. وقتی برگشت، گفت: این پیغام حتماً باید به خود ایشان داده شود.
امّا من بالاخره جریان را به حاج سیداحمد آقا گفتم و اضافه كردم: من حاضر نیستم چنین پیامی را برسانم.
حاج سیداحمد آقا هم موافق بود كه این پیام مستقیماً به عرض آقا نرسد. گفتم: در آخرین لحظه چیزی را به امام میگویم كه تبسم ایشان را به دنبال داشته باشد تا آنان كه ناظرند،چنین بپندارند كه امام نسبت به این پیغام بیاعتنا هستند.
از این روی، در آخرین لحظه كنار صندلی ایشان ایستادم، دستشان را بوسیدم و با افسردگی گفتم: باز هم میگویم ولا جعله الله آخر العهد منّی لزیارتكم.
امام با شنیدن این دعا، تبسمی كردند و برای من دعا فرمودند.
معاون سازمان امنیت، از من پرسید: پیام را رساندی؟ گفتم: بله. گفت: چه گفتند؟ گفتم: خندیدند!
✔️پایان