اسماعیل خیلی علاقه به اقوام و خویشان و آشنایان و غریبه داشت، اخلاق بسیار خوبی داشت. پس از اتمام تحصیلات گفت که میخواهم به جبهه بروم و اصلا عشق به جبهه به دل من نشسته است.
گفتم اختیار با خودت است ولی ما دلمان میخواست دامادت کنیم بعد از خدمت سربازی برایت مراسم عروسی بگیریم.
در جواب ما گفت که: باشد تا من بروم هر وقت برگشتم در اختیار شما هستم.
خدمتش چابهار بود. اعلام کردند هرکس که می خواهد به جبهه برود اعلام آمادگی نماید. او دستش را بالا کرد و سپس وی را به جبهه اعزام نمودند. بعد از دوماهی به مرخصی آمد و گفت: جبهه عجب حال و هوایی دارد. یک روز به خانه آمد تا لباسهایش خونی است.
گفت که مجروح داشتیم آنان را جابجا کردهایم لباسهایم خونی شده است. بعد از دو سه روز به جبهه رفت و دیگر از او خبری نشد تا اینکه یک روز برادر بزرگترش آمد و گفت چرا نشستهاید تمام مردم میدانند که اسماعیل شهید شده شما نمیدانید؟ (با گریه) جنازهاش را آورده بودند و در تابوت گذاشته بودند به من اجازه ندادند او را ببینم.
گفتند: طاقت نداری اما برادرش که او را دیده بود می گفت: نیمی از بدنش با خمپاره از بین رفته بود.
ما هم از اینکه خداوند این قربانی را از ما قبول کرده خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم او هم مانند اسماعیل قربانی شد در راه خدا و اگر لازم باشد هنوز هم داریم که در راه خدا قربانی کنیم.
🔻راوی: پدر شهید
#شهید_اسماعیل_روشن_روان
#دیلم
#ابوقریب
🌴کانال از تبار رئیسعلی
@Raisali_ir