رصدنما 🚩
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_دهمـ #پایان_عمل_جراحی او ڪنار من ایستاده
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽؛ خوبــ به یاد دارم چه ذڪری مےگفت. اما عجیب‌تر ذهن او را مےتوانستمــ بخوانمــ او با خودش مےگفتـ: خداڪند برادرمـ برگردد. او دو فرزند کوچڪ دارد وسومے همـ در راه است . اگر اتفاقی برایش بیافتد ما با بچه‌هایش چه ڪنیمــ؟ یعنی بیشتر نگران خودش بود ڪه با بچه‌های من چه ڪند؟!!☹️ ڪمی آن‌سوتر داخل یڪی از اتاق‌های بخش یڪ نفر درمورد من با خدا حرف مےزد. من او را هم مےدیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود ڪه روی تخت خوابیده و برایم دعا مےکرد.🤲 او را مےشناختمـ. قبل از اینڪه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی ڪردمـ و گفتمـ ڪه شاید برنڱردم. این جانباز خالصانه می گفتــ: خدایا من را ببر اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد اما من نه. 🤲 یڪباره احساس ڪردم که باطن تمام افراد را متوجه مےشومـ. نیت‌ها و اعمال آنها را مےبینمـ و ...... بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویمـ؟⁉️ خیلی زود فہمیدمــ منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودمـ. فهمیدم ڪه شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم: نه!! مڪثی ڪردم و به پسرعمه‌ام اشاره ڪردمـ . بعد گفتمـ من آرزوی شهادت دارمـ. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودمـ حالا با این وضع و با این وضع بروم؟؟🤔🤨 اما انگار اصرارهای من بےفایده بود. باید مےرفتمـ. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راستــ من قرار ڱرفتند و گفتند برویمــ؟؟ بی اختیار همراه با آنها حرڪت ڪردمـ. لحظه‌ای بعد، خود را همراه با این دونفر در یڪ بیابان دیدمـ. این را هم بگویمـ ڪه زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یڪ لحظه صدها موضوع را مےفهمیدمـ و صدها نفر را مےدیدمـ. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama