⇜[
#به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پنجاهوهشتمـ
#بازگشت
کمتر از لحظهاي ديدم روي تخت بيمارستان خوابيدهامـ و تيمـ
پزشڪے مشغول زدن شوڪ برقے به من هستند. دستگاه شوڪ را چند بار به بدن من وصل ڪردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.🛌 🛌
روح به جسمـ برگشتــه بود، حالتــ خاصے داشتمـ. همــ خوشحال بودمـ ڪه دوباره مهلتــ يافتهامــ و همـ ناراحتــ بودمـ ڪه از آن وادي نور، دوباره به اين دنيای فانے برگشتهام.🥀🍂
پزشڪان بعد از مدتے ڪار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود ڪه من سه دقيقه دچار ايستــ قلبے شدمــ. بعد همــ با ايجاد شوڪ، مرا احيا ڪردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد ڪارهایشان بودمـ. پس از اتمامـ ڪار،
مرا به اتاق مجاور جهت ريڪاوری انتقال داده و پس از ساعتے، ڪمـ ڪمــ اثر بيهوشے رفتــ و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت🤒🤕
.
حالمــ بہتر شد و توانستمــ چشمـ راستمـ را باز ڪنمــ، اما نمیخواستمـ
حتے برای لحظهای از آن لحظاتــ زيبا دور شوم.
من در اين ساعاتــ، تمام خاطراتے ڪه از آن سفر معنوی داشتمـ را با خودم مرور مےڪردم. چقدر سختــ بود. چه شرايط سختے را طے ڪردمـ. 😇😇
من بهشتــ برزخی را با تمام نعمتهايش ديدمـ. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمے بهشتــ رفتمــ. من مادرمـ حضرتــ زهرا(س) را با ڪمی فاصله مشاهده كردم. 🥀🥀
من مشاهده ڪردمــ ڪه مادر ما چه مقامے در دنيا و آخرت دارد. برايمــ
تحمل دنيا واقعاً سخت بود.😖😣
دقايقے بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل ڪنند.
آنها مےخواستند تختــ چرخدار مرا با آسانسور منتقل ڪنند. همين ڪه از دور آمدند، از مشاهده چهرهی يڪی از آنان واقعاً وحشت
كردم. من او را مانند يڪ گرگ مےديدمــ ڪه به من نزديڪ مےشد!🐺🐺
مرا به بخش منتقل ڪردند. برادر و برخے از دوستانمــ بالای سرم بودند. يڪے دو نفر از آشنايان به ديدنمــ آمده بودند.
يڪباره از ديدن چهره باطنے آنها وحشتــ ڪردمــ. بدنمــ لرزيد. 😓😰
به یڪی از همراهانمــ گفتمــ: بگو فلانے و فلانے برگردند. تحمل هيچڪس را ندارمــ. احساس مےڪردمــ ڪه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن
اعمال و رفتار و... به غذايے ڪه برايمـ مےآوردند نگاه نمےڪردمــ. مےترسيدمـ باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگے مجبور بودمـ بخورمـ.
دوستــ نداشتمــ هيچڪس را نگاه ڪنمــ. 😕😕
برخے از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشمــ، اما نمےدانستند ڪه وجود آنها مرا بيشتر تنها مےڪرد!
بعداز ظهر تلاش ڪردمـ تا روی خودمـ را به سمت ديوار برگردانمـ. 😑😑
مےخواستمــ هيچڪس را نبينمــ. اما يڪباره رنگ از چهرهام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار مےشنيدمـ. 😲😲
دو سه نفري ڪه همراه من بودند، به توصيه پزشڪ اصرار مےڪردند ڪه من چشمانم را باز كنم. اما نمےدانستند ڪه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارمـ و برای همين چشمانمـ را باز نمےڪنمـ.😓😓
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯.
Eitaa.com/Rasad_Nama