[•
#قصص_المبین💫 •]
(هشتڪ رمانهاے امنیتےاطلاعاتے و سیاسے)
#رمـانخـاطـراتمـسـتـرهـمـفـر(جاسـوس انگلیســـسے )
#پـارت_نـود
⚡️ | سخنان خود گفت: " مبادا دشواری و فشردگی این برنامه، تو را به وحشت اندازد ما همگی وظیفه داریم، بذر نابودی دین اسلام را در آن سرزمین فروپاشیم، تا نسلهای آینده قادر باشند مسیر مارا در این راه دنبال کنند و به نتیجه کامل برسند. دولت بریتانیای کبیر با شکیبائی و تلاش دراز مدت آشناست: ما این راه دراز را با گامهای شمرده و مطمئن طی خواهیم کرد.
⚡️ | مگر محمد"ص" مردی تنها نبود که توانست چنین انقلاب خانمانسوزی را برامگیزد؟ محمد عبدالوهاب هم نظیر محمد"ص" پیامبر اسلام، خواهد توانست شعله انقلاب آینده را که مورد ن/ر ماست برافروزد".
⚡️ | چند روز پس از این ملاقات، از وزیر و معاون، اجازه سفر گرفتم و سپس با خانواده و دوستانم وداع کردم: در آستانه خروجم از منزل پسر کوچکم با لحن ملتمسانه ای گفت: " بابا، زود برگرد." از صحبت او چشمهایم پر از اشک شد، و نتوانستم گریهام را از همسرم مخفی دارم.
آنگاه به مقصد بصره باکشتی حرکت کردم، و پس از سفری دشوار یکی از شبهل به بصره رسیدم و بیدرنگ، به خانه عبدالرضای نجار شتافتم. او در خواب بود، و همین که مرا ید خوش آمد گفت و به گدمی مرا پذیرفت.
⚡️ | شب را در آنجا ماندم، فردا صبح از عبدالرضا شنیدم شیخ عبدالوهاب چندی پیش از ایران به بصرع مراجعت نموده: اما پس از چند روز خداحافظی کرده به مقصد نامعلومی سفر کرده است. عبدالرضا به من خبرداد که شیخ نامهای برای من نوشته و بدو سپرده است، شیخ در آن نامه نشانی محل اقامت خود را در نجد نیز داده بود.
روز بعد به تنهایی عازم نجد شدم و پس از تحمل رنجهای…
#ادامـہ_دارد…
الآن وقتشه، شروع کن بخوندن👇
°• 📖 •°
@Rasad_Nama