🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد ۱۰دقیقه‌ای که به اندازه ۱۰سال گذشت به همان حالت ماندیم تا اینکه صدای عراقی ها هم قطع شد. غلتی زدم و پایین را نگاه کردم، دیدم یک پله چوبی دقیقا روی دیوار ساختمان مخابرات هست و زیرش هم مصالح ساختمانی بود. از پله پایین رفتم. به پله آخر نرسیده بودم که پرویز هم آمد. او وسط پله بود که دوباره سر و صدای عراقی ها بلند شد. خودم را پشت ماسه‌ها قایم کردم. پرویز هم توی سینه پله خودش را دراز کرد و بیحرکت ماند. عراقی ها اگر کار دفعه قبل را تکرار می کردند پرویز را می دیدند و همه‌چیز خراب می شد اما به گشت در محوطه بسنده کردند. وقتی رفتند پرویز هم سریع خودش را به پایین رساند و کنار من خودش را قایم کرد. حالا فقط مجید مانده بود. چند پله پایین آمد که دوباره صدای عراقیها شنیده شد. این بار خیلی بیشتر از قبل شک کرده بودند. مجید از ترس اینکه مبادا دیده شود هول شد و از بالا خودش را به پایین پرت کرد و افتاد روی آجرها. طوری سقوط کرد که گفتم چند جای بدنش شکست. به همان حالتی که افتاده بود ماند. چند دقیقه‌ای گذشت که عراقیها رفتند. یک لحظه نگران شدم. صدایش کردم. مجید هم آمد. خواست خدا بود که چیزیش نشده بود. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313