🥀 💬از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. كاغذ را برداشتم. لرزش قلم بر روی كاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیـدی بزرگوار. 🔸به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهـره را دیدم، زهـ.رای اطهر(س) در مقابلم ایستاد. از مشكلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره حضـرت فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟ و باز گلایه از و حوزه هنری دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟ و سومین بار ازخواب پریدم ▪️غمی بزرگ در دلم نشست، كاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌كرد. 💌مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌ هركاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند» 🍃ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم. منبع: همسفر خورشید راوی: برادر یوسفعلی میر‌شكاك نخل تنومند 📡 @Rastegaran_313