🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۱ و ۳۲ _حرفش فقط اين بود: زير يک سقف ،روي گليم، ولي... ولي خوشبخت ! اصلان چون جرقه‌اي كه از آتش بيرون بجهدبه  طرف ليلا خيز برداشته و ميگويد: - پس اينه خوشبختي ! - پدر! نميخوام پشت سر حسين حرفي بزنيد بغض گلويش را ميفشرد، روي از پدر به جانبي ديگر برميگرداند، اشک در چشم‌هايش حلقه ميزند به سختي آب دهان فرو داده با لحن گرفته‌اي  ادامه ميدهد: _ولي اگر ميخواين بدونين... بله، من واقعاً خوشبخت بودم هرچند كه توي اين چند سال  زندگي مشترك پيشم نبود و همه اش جبهه بود ولي همسرخوبي بود، دوستم داشت،بهم محبت ميكرد از جون و دل ...فكر ميكنيد خوشبختي  چيه ... مال و منال !...» اصلان رشته‌ی سخن را قطع ميكند  - ولي حالا چي؟ حالا كه رفته ، حالا كه نيست  چي ؟  - حسين هنوزم براي من زنده است ، مدام به خوابم مياد.مخصوصاً اون موقع ها كه  بيقرارش ميشم هميشه با يك دسته گل ، با يك  كاسه‌ی آب ، با يك سبدميوه ، از همه مهمتر با اون لبخند زيباش.. با دست دور تا دوراتاق را اشاره كرده و با هيجان ميگويد: - هر جاي اين خونه رو نگاه ميكنم  ميبينم خاطره‌ی خوشي از او دارم ... اصلاً حضورش رو احساس ميكنم .» اصلان به آرامي بلند ميشود به طرف پنجره ميرود و به حياط خفته  در تاريكي مینگرد. يك باره به طرف ليلا رفته و دستانش را ميان دستانش ميفشرد و با هيجان  ميگويد: - ليلا! اومدم تو رو با خودم ببرم ... دنيا هنوز هم به آخر نرسيده ...تو هنوز جووني ...حرف  بابات رو گوش كن و بيا خونه ...اتاقت همونطور دست نخورده است... با من بيا! صداي رعد و برق مهيبي «امين» را وحشتزده از خواب ميپراند. امين شروع به گريه ميكند. ليلا از اصلان جدا ميشود و به سوي امين ميدود و او را دربغل ميگيرد و مدام  ميبوسد نه پسرم ، نترس ! مامان اينجاست اصلان ناباورانه ، چشم به پسرك ميدوزد، به  آرامي بلند ميشود و دست به ديوار ميگذارد: -باورم نميشه ! باز هم اين چشمهاي آبي ! اين  شعله‌های نيلوفري، عين چشمهاي پدرش،سحر و جادو از اونها ميباره با خود فكر ميكند ك  نكند ليلا افسون برق  جادووَش آنها شده است 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋