🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس‌العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداحافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت. شیدا هم بلند شد و گفت: _میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دخترها اشتهام رو کور میکنن. بای شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است... زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت: _لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون! زینب سادات دوباره نشست و گفت: _بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید! اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن. احسان: _اما شما رو ناراحت کردن. زینب سادات: _همین که فهمیدید اون حرف‌ها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش. احسان لبخند زد: _پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید. زینب سادات گفت: _نمیخواستم مزاحمتون بشم دیگه! حس شیرینی در جان احسان پیچید: _قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید. زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد. دلش را این همه حجب و حیا می‌برد. " بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده‌هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده‌ای یا بهشت را از روی تو ساخته‌اند؟ هرچه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! " زینب سادات بیشتر با غذایش بازی میکرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: _غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟ زینب سادات: _نه ممنون. خوبه. احسان: _پس چرا نمیخورید؟ زینب سادات: _فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید. و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت. احسان: _چی فکر شما رو مشغول کرده؟ زینب سادات: _خیلی چیزها. احسان اصرار کرد: _مثلا چی؟ زینب سادات: _مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیزهای دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: _چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟ زینب سادات نا امیدانه گفت: _من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم! صورت احسان نرم شد و گفت: _فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من مُردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم. زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: _اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا... احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردیدها رها کرد: _با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردیِ که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم. زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد. همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بی‌تاب میوه دلت را میشناسی! شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می‌انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می‌آمد. آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: _زینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت! همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می‌آمد... بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه‌ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: _این هم از آخرین امانتی! زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد . و سیدمحمد ادامه داد: _بازش کن. زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋