•••📖 📚 هیچ کس به غذا نگاه نکرد. نگهبان، برای اطمینان، پرسید:«می‌خورید یا نمی‌خورید؟»😫 گفتیم:‌«نمی‌خوریم!»🚶🏻‍♂ همه این مدت، صالح سر جایش نشسته بود و غصه می‌خورد. غروب حال و هوای ماه رمضان را داشت. مثل لحظه های افطار، نه آنچنان تشنه، اما، حسابی گرسنه بودیم.☹️نمازمان را خوانده بودیم و دور تا دور زندان تکیه زده بودیم به دیوار که شام هم رسید.🥘 یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های درشت گوشت داخلش❗️نگهبان سینی را گذاشت وسط زندان کنار دو ظرف دیگر، که از صبح و ظهر مانده بود. شدند سه تا سینی.🤦🏻‍♂بوی مطبوع غذا زندان را پر کرد. صالح سهم شامش را برداشت و با اکراه خورد. همینطور تکیه زده بودیم به دیوار. شاکر و اسماعیل به نوبت آمدند پشت دریچه و داخل زندان را دید زدند.🤨 هیچکس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. دادن این نوع غذا در زندان سابقه نداشت😯 لابد ابووقاص فکر کرده بود با این غذای فریبنده ما وسوسه می‌شویم؛ که نشدیم.😎 یک ساعت مانده به نیمه شب، یکی از نگهبان های عراقی آمد و سینی های غذا را با خودش برد؛ هر سه تا را!🤔 توی حیاط زندان، کنار در اتاق کوچک نگهبان‌ها، اجاق گازی بود که نگهبان‌ها همیشه یک کتری کوچک درحال جوشیدن روی آن داشتند. کتری خیلی سنگین‌تر از ظاهرش نشان می‌داد. پیش‌تر معمای سنگینی غیر معمولش را حل کرده بودم. لایه قطوری از شکرْ ته کتریْ سنگ شده بود و به هیچ وجه از آن جدا نمی‌شد.🙆🏻‍♂🤦🏻‍♂ آخر شب صالح آن کتری را پر از چای از نگهبان شب گرفت و به اسم خودش آورد توی زندان و به هر یک از ما ته استکانی چای شیرین داد.😋🥃 اول نمی‌خواستیم بخوریم؛ ولی او گفت:«چایی عیب نداره. روزه که نیستید باطل بشه. تازه، گفتن اعتصاب غذا نه اعتصاب چای!»😅💁🏻‍♂ قانع شدیم. همان دو قلپ چای شیرین حالمان را جا آورد. با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش می‌شد برای نماز بلند شدیم.🎶 مثل همیشه روی پتوهای پر گرد و خاک تیمم کردیم. سلمان زادخوش به شیوه همیشگی‌اش تیمم کرد. او وقت نماز، همان طور خوابیده، بی‌آنکه از زیر پتو بیرون بیاید، دستانش را بالا می‌برد، پنجه های بازش را تا وقتی بخورند به دیوار به پشت خم می‌کرد، دو بار می‌زدشان به دیوار، می‌کشید روی صورتش و بعد ضربدری روی هم، و بلند می‌گفت:«الله اکبر!»😐🤷🏻‍♂ نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد. به روزی که در پیش داشتیم فکر می‌کردیم. آیا دوباره ابووقاص با کابل و کتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه، می‌بردمان پیش ژنرال قدوری و ژنرال هم می‌فرستدمان اردوگاه؟😍🚛 صدای موزیک نظامی می‌آمد؛ صدایی که هر روز ساعت 7 صبح، بدون دقیقه‌ای تأخیر، به گوش می‌رسید، صدای شیپور و طبل و سنج.📣🔊 از روز اول اسارت که در زندان استخبارات بودیم سر ساعت 7 صدای آن موزیک، که لابد در مراسم صبحگاه وزارت دفاع نواخته می‌شد، به گوش می‌رسید. صبحگاه که تمام می‌شد، نگهبان های جدید پُست را تحویل می‌گرفتند و روز اداری به صورت رسمی آغاز می‌شد↻📑 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•