•••📖
#بخش_چهل_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
وقتی بالای ماشین جاگیر شدیم و اکبر را کف آیفا خواباندیم😕، سربازی از میان عراقیها دوید و یک قوطی خالی شیر خشک را پر از آب کرد و داد دست حسن.🤩💧
آیفا راه افتاد، در جاده ای که دو طرف آن گل های زرد بهاری و علف های سبز، مثل همه دشتهای خوزستان در آن فصل، تا کمر بالا آمده بود.🌼🌸🌺🌷
یک سرباز مسلح عراقی گوشه آیفا ایستاده بود و دلهره ما را از وضعیت وخیم اکبر تماشا میکرد.😔
دلش سوخت.💔
دست کرد توی جیبش و یک دستمال پارچهای تمیز و تا خورده بیرون آورد.🍃 گرفتش طرف من و با اشاره خواست از آب قوطی خیسش کنم و بکشم روی لب های خشک اکبر.☹️💦
این کار را کردم. اکبر خیلی وقت بود که حرف نزده بود🤕
نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به یکی دیگر از خطوط پشتی عراقیها.😬
به دستور پیاده شدیم. اکبر را هم با احتیاط گذاشتیم روی زمین.🤕✋🏼
انگار بیهوش بود. چشمانش بسته بود؛ اما لرزش پلک هایش نشان میداد زنده است و دارد درد میکشد.😭
در آن لحظه درد اسیری را فراموش کرده بودم. فکر میکردم کاش اکبر سالم بود!😭😞
در آن صورت هر بلایی سرمان میآمد، مهم نبود. اما او بدحال بود.😩
خیره شده بودم به صورت بیرنگ، لب های خشک، و چشمان بسته اش با آن مژه های بلند که زیر گرد و خاک کشیده تر و زیباتر شده بود.😇💚
داشتم به برادر کوچکش فکر میکردم که روز اعزام به التماس گفته بود: « اکبر نره کاکا. ما خیلی تنها ابهین.»😞😭😱
و به آخرین لحظه های وداع روی میدان مین که گفت: «صورت برادرم را به جای من ببوس.»😭😞😔
حسن هم مثل من غمگین بود.💔
کاری از دستمان برنمیآمد، جز اینکه مدام حضرت زهرا (س) را صدا بزنیم که به داد رفیقمان برسد.😭💔🥀🙏🏻
یک جیپ ارتشی از راه رسید و دو افسر تنومند از آن پیاده شدند.😯
سربازان عراقی احترام نظامی گذاشتند و با افسر مافوقشان وارد صحبت شدند.😶🤭🧔🏻
معلوم بود دارند درباره ما تصمیم میگیرند. رفتارشان جوری نبود که فکر کنیم دارند برای کشتنمان نقشه میکشند.🧐🤕
گفت وگوهایشان که تمام شد، یکی از افسرها به سمت من و حسن آمد و و دستور داد سوار شویم.🤨🖐🏾
خوشحال شدم که به زودی اکبر را به بیمارستان یا درمانگاهی میرسانند و از مرگ، که دیگر خیلی به او نزدیک شده بود، نجات پیدا میکند.😍🤩🤲🏻
اول من سوار شدم. بعد حسن نشست و خودش را به من چسباند تا جایی برای اکبر باز شود.🙃💙
اما درِ ماشین بسته شد و دنیایی دلهره ریخت توی وجودمان.😳😨
با ناله و التماس از افسر تنومند خواستیم دوستمان را از ما جدا نکند.😢🙏🏻
او چیزهایی گفت که متوجه نشدیم. برای اینکه منظورش را به ما بفهماند، اشاره کرد به اکبر.👈🏻👱🏻♂
بعد سرش را خواباند کف دستش و یک لحظه چشمانش را بست...
اینطور برداشت کردیم که میگوید:«او باید روی تخت بیمارستان بستری شود.»😊💉💊🌡
و این خبر خوشی برای من و حسن بود😅🤲🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•