🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 * به روایت منصوره * بعد از مناجات و صحبت با خدا ازجام بلند شدم تا آبی بخورم .....به سمت آشپزخونه رفتم.. مادرجان و نیما را دیدم که در حال نماز خواندن بودن ... فکر میکردم نیما نماز نمی خونه ولی وقتی دیدمش در حال نماز، یه حالی عجیب شدم .. لبخندی زدم و وارد آشپز خانه شدم تا آب بخورم . •°•°•°•°•°•°•°•°•°•° با سوت معلم ورزش دویدن را شروع کردیم.. زهرا _ بدو بدو .... بدو منصوره چرا اینقدر خوابی تو دختر ؟! _ ای بابا از دست این معلممون آخه سر صبحی کی این کار را با آدم میکنه ؟ زهرا _ هیچکس فقط یه دبیر ورزش .. واای خسته شدم .... _ دقیقا .. خوب میدوی هااا زهرا _ چاکر... شما خندم گرفته بود ... خیلی خوابم میومد ولی این دویدن یکم سرحالم کرد . با سوت معلم همه ایستادیم و رفتیم سمت خانم کیانی ( دبیر ورزش).. خانم کیانی _ خب بچه ها حالا که هم خوابتون پرید و هم نرمش کردین ، سریع به ۵ گروه ۴ نفره تقسیم بشین .. سریع همه به پنج گروه تقسیم شدیم .. خانم کیانی _ خب مرحبا ، گروه اول و دوم و سوم و چهارم به ترتیپ فوتبال ، بسکتبال ، تنیس روی میز ، والیبال .. خب برین سرگرم شین و گروه پنجم هم با من بیاین .. من و زهرا و یگانه و پریسا به سمت دومیز تنیس رفتیم و شروع کردیم به بازی ... زهرا _ منصوره .. چرا اینقدر خسته ای ؟ امتحان های امروز را خوندی ؟ _ آره خوندم زهرا _ خب چرا خسته ای ؟ _ دیروز تا دیروقت بیدار بودم برای همین خیلی خستم زهرا خنده ریزی کرد و گفت : زهرا _ خسته نباشی پهلوان 😄 _ کوفت زهرا _ خوب بگو ببینم دیروز( بله ) را از عروس خانم گرفتی ؟ _ ها ! اها محسن میگی .. اره دیگه دیروز من گذاشت دانشگاهشون تا اون دختر پیدا کردم و بله را گرفتم شب شد .. زهرا _ خووب ... مبارکااا باشه .. راستشو بگو شیرینی بهت چی داد ؟ اصلا چه عکس العملی نشون داد وقتی فهمید بله داده عروس خانم ؟ بگو دیگه ....! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زیباییت را نه تنها در صورتت بلکه در سیرتت یافتم که دلم را دگرگون کرد .... نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷