🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁
#در_پــی_کشف_تو"
🌱
#پارت۱۸
* به روایت منصوره *
داشتم با فرشته صحبت می کردم که صدای دست و سوت زدن ها از جمع ما که اون سمت نشسته بودن بلند شد .. با خوشحالی به سمتشون رفتیم ،البته من میدونستم که حتما محسن گفته که میخواد ازدواج کنه ولی فرشته نمیدونست .
فرشته با سرعت خودشو به جمع رسوند و داد زد :
_ چی شده ؟ چه خبره ؟ کسی چیزی قبول شده ؟
از لحن فرشته همه خندشون گرفت وخندیدین ..
محسن خندش گرفته بود ولی معلوم بود که خجالت میکشه بخنده فقط سرخ شده بود.. آروم و سر به زیر گفت :
محسن _ من قراره ازدواج کنم
فرشته بهت زده گفت : چی؟
امیرمحمد ( پسر عموم) _ همین که شنیدی
فرشته لبخندی زد و گفت : خب ..مبارک باشه
محسن _ ممنون
بعد همه شروع کردن سوال از اینکه کی میخواد محسن خواستگاری بره و اصلا دختری که محسن خواسته چه شکلی هست و ...
من که تا اون موقع وایستاده بودم رفتم و کنارشون روی یه نیمکت چوبی نشستم ...به جمع نگاه کردم همه خوشحال بودن ..
* به روایت نیما *
_ نیما ..نیما مامان جان
با صدای مامان که داشت صدام میکرد بیدار شدم چندبار پلک زدم تا بتونم بهتر ببینم.
مامان _ نیما...پسرم چرا اینجا خوابیدی ؟ نکنه دیشب بیدار بودی ؟
به میزم که روش خوابم برده بود نگاه کردم هنوز لپتابم باز بود و یادداشتام پراکنده روی میز ریخته بودن.
_ دیشب یه کار نیمه تموم داشتم برای همین اینجا خوابم برد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عاشق راهت شدم که بی راهه نبود
گشتم و پیدا کردم آنکه بی راهه نبود
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷