هادی یه دفترچه داشت که کارهای هر روزشو توش می‌نوشت و آخر شبم کنار هر کدوم که انجام شده بود، تیک می‌زد سعی می‌کرد خیلی از کارها را با هم و شراکتی انجام بده تا مریم از پس کاراش برییاد گاهی هم کارهای عجیبی می کرد مثلا شبا مریمو دیروقت می فرستاد تا نون بخره وقتی هم که مریم می گفت: خودت که میومدی چرانگرفتی؟ می گفت:حالا برو بگیر برات خوبه! یه شبم داشت فوتبال می‌دید که به مریم گفت:الآن تخمه خیلی می چسبه یه دقیقه برو از مغازه سر کوچه بگیر و بیار باهم بخوریم مریم گفت:آخه این موقع شب! حالا من جوراب بپوشمو چادر سر کنم که برم تخمه بخرم؟ خب تو که راحت تر می‌تونی بری بگیری! هادی گفت:سریع همین چادر خونه رو سرت کن و زود برو و بیا مریم گفت:پس اگه تا یه ربع دیگه نیومدم،بهم زنگ بزن یا بیا دنبالم! هادی فقط سرشو تکون داد مریم رفتو مخصوصا جلوی در خونه صبر کرد تا ببینه هادی سراغی می گیره یا نه!اما خبری نشد که نشد! مریم با عصبانیت وارد شد و گفت:خیلی نگران من شدی!نه؟! هادی اما با آرامش گفت:می دونستم چیزی نمی‌شه. شک ندارم که تو از پس خودت برمی‌آیی!» مریم با دلخوری گفت: «این کارها مردونه ست کارهای بیرونو باید خودت انجام بدی و منم کارهای خونه رو میکنم هادی گفت:بله،حق با شماست منم می‌دونم این کارها مردونه است، اما من که همیشه نیستم شاید حتی ایرانم نباشم خب،اون موقع تو می خوای چیکار کنی؟صبرکنی تا من برگردم؟! مریم دید حق باهادیه دیگه تسلیم شد و از اون به بعد خودش برای انجام کارهای بیرون خونه پیشقدم می‌شد. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°☘🥀☘°•-꧂❁•