#رمان
#مسافری_با_پاپوش_های_جهنمی
𖠇- - - - - - - - - - - - - - - - - - - 𖠇
باورم نمیشد! گاربو دوباره زنگ زد! فکر کنم پسر سیزده سالهای مثل من هنوز خیلی زود بود زنها را بشناسد. گاربو با صدای شیرینی که احتمالا باعث شده بود چند تا از دندانهایش هم کرم بخورد، پرسید آیا توانستهام صفحه 162 کتاب اسپانیایی را ترجمه کنم یا نه.
این جوری شد که کتانی های تنیس نویی را که خریده بودم و بند های سبز شبرنگ داشت، پوشیدم. دوچرخهام را از پارکینگ در اوردم. با عجله از میان آب پاشها گذشتم و رکاب زنان رفتم طرف خانهشان.
با همدیگر برای امتحان اسپانیایی درس خواندیم، ولی انگار هوش و حواس گاربو جای دیگری بود، یک جایی میلیون ها کیلومتر دورتر.
راستش لابهلای ستارهها پرسه میزد.
پرسید:[طالعِ تو چه بُرجیه؟]
[نمیدونم. فکر کنم کیوان باشه]
[کیوان که برج نیست]
بعد حسابوکتاب کرد و بلاخره فهمید طالع من توی برج ماهی است. انگار زیاد خوشش نیامد که طالع من ماهی است. روزنامه را برداشت و ستون طالعبینی را گشت. توی طالع من نوشته بود: متولدان برج ماهی باید از پرندگانی که دستجمعی پرواز میکنند، دوری کنند.
گاربو همانطور که ناخونش را میجوید، گفت:[یعنی چی؟]
گفتم:[شاید یعنی اینکه وقتی مرغدریایی بالای سرم میبینم، باید یه جایی پناه بگیرم]
[مزه نپرون!]
تمام تلاشم را کردم که لحن حرفزدنم مثل لیز باشد. یواش گفتم:[نمیخواستم مزه بپرونم. میخواستم یه کمی فضا عوضشه]
اما انگاری گاربو نیازی به عوض شدنِ فضا نداشت. قشنگ معلوم بود طالعبینی برایش مثل دنداندرد جدی است و بهتر است حرف را عوض کنم. غیر از طالعبینی عاشق آرایش کردن هم بود. این جوری بود که حرف مشترکی برای گفتن نداشتیم و دستِ آخر دزدکی ساعتمچیام را نگاه کردم.
پرسیدم:[تو همیشه شبها عینک دودی میزنی؟]
گفت:[بله. دارم واسه هنرپیشهشدن مطالعه میکنم]
به خانه که رسیدم، علاقهام به گاربو کلاً نیست و نابود شده بود.
دیدم لیز خیسوتلیس توی درگاه ایستاده. شاخ در آوردم. با آن شلوار سبزِ بلندی که پوشیده بود، بیشتر مثل قورباغهای بود که آماده شده بپرد توی برکه. نه، انگار بیشتر دلش میخواست بپرد روی من!
گفتم:[بارون اومده؟]
لیز گفت:[بله، اومده! ولی دو ماهِپیش! یادت رفته بود آب پاشها رو ببندی. مجبور شدم از وسط یه جنگلِ بارونی خودم رو برسونم جلویِ در. دلم میخواد خفت کنم بادی!]
گفتم:[هَی وای من! چقدر گناه داری لیز!]
#پارت_هفتم
𖠇- - - - - - - - - - - - - - - - - - - 𖠇
اصڪے⃠حږآم
جو⃟یݩݕدهݪآوݪےڄآ࿆ݩ❦̆̆̆̆̆༆
꧁̶͟͞҈ོ̙
@Refighjan꧂̶͟͞͞҉҈ོ