*
#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*
#پارت_هفدهم*
شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ...
نمے تونستم با چیزهایے که شنیده بودم کنار بیام ...
نمے دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگے بود ...
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علے اومد توے اتاق ...
با دیدن من توے اون حالت حسابے جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که ندارے ... ترسیدے این همه عرق کردے ...
یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمے تونستم حرف بزنم ...
خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... مے خواے برات آب قند بیارم؟ ...
در حالے که اشک مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ...
سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علے ...
- جان علے؟ ...
- مے دونستی چادر روز خواستگارے الکے بود؟ ...
لبخند ملیحے زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردے و این همه سال به روم نیاوردے؟ ...
- یه استادے داشتیم ... مے گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
من، چهل شب توے نماز شب از خدا خواستم ...
خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روے بقیه ببنده ...سکوت عمیقے کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بے قیدے نیست ... تو دل پاکے داشتے و دارے ... مهم الانه ...
کے هستے ... چے هستے ... و روے این انتخاب چقدر محکمے... و الا فرداے هیچ آدمے مشخص نیست ...
خیلے حزب بادن ...
با هر بادے به هر جهت ...
مهم براے من، تویے که چنین آدمے نبودے ...
راست مے گفت ... من حزب باد و ...
بادے به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بے حجاب بودن ... منم یکے عین اونها...
اما یه چیزے رو مے دونستم ...
از اون روز ... علے بود و چادر و شاهرگم ...
*
#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#پارت_هجدهم
علے مشکوک مے شود
...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ...
علے از زینب نگهدارے مے کرد ...
حتے بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ...
هم درس مے خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مے گرفتیم ...
من سعے مے کردم خودم رو زود برسونم ...
ولے عموم مواقع که مے رسیدم، غذا حاضر بود ...
دست پختش عالے بود ...
حتے وقتے سیب زمینے پخته با نعناع خشک درست مے کرد ...
واقعا سخت مے گذشت علے الخصوص به علے ...
اما به روم نمے آورد ...
طورے شده بود که زینب فقط بغل علے مے خوابید ...
سر سفره روے پاے اون مے نشست و علے دهنش غذا مے گذاشت ...
صد در صد بابایے شده بود ...
گاهے حتے باهام غریبے هم مے کرد ...
زندگے عادے و طلبگے ما ادامه داشت ...
تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ...
حس مے کردم یه چیزے رو ازم مخفے مے کنه ...
هر چے زمان مے گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک مے شد ...
مرموز و یواشکے کار شده بود...
منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ...
همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ...
داشت یه چیز خیلے مهم رو ازم مخفے مے کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ...
اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ...
همون طور که با زینب خوش و بش مے کرد و مے خندید ... زیر چشمے بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توے چشم هاش ...
- نکنه انتظار دارے از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابے جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
@omid_aramesh114