بی‌خوابی زده بود به سرم، گوشی به دست در فضای مجازی می‌چرخیدم. همان موقع پیام محمدعلی افتاد بالای صفحه‌ی گوشی: «سلام! می‌بینم که بیداری!» تعجب کردم ساعت نزدیک ۳ صبح بود انگار که کنارم باشد لبخندی زدم و در جوابش نوشتم: «سلام رفیق شفیقم خوبی؟! خوش می‌گذره؟!» - شکر، شما خوبی؟ دیدم آنلاینی گفتم یه حالی ازت بپرسم. - بابا بامعرفت! تو خوب باشی منم خوبم چه خبر؟! کجایی؟ اومدی مرخصی یا هنوز سرکاری؟! - اومدم، جات خالی تو حیاط نشستم منتظر اذان صبح... تعجبم بیشتر شد: «خیره! حالا چرا تو حیاط؟! مگه کسی خونه نیست؟!» _ چرا مامان و بابا هستن منتهی کلیدهام همرام نیست؛ چراغ‌ها هم خاموشه و حتما خوابیدن. _ حالا آروم در بزن یا یه تک‌زنگ بزن شاید بیدار باشن و در رو برات باز کنن. _ آخه درست نیست این موقع شب بیدارشون کنم‌. _ پسر! هوا سرده! حاج خانم هم راضی نیست توی چله زمستون بمونی پشت در... _ دلم نمیاد، بیدار می‌مونم تا اذان صبح _ تو دیوونه‌ای به خدا! همین کارها رو می‌کنی آخرشم شهید می‌شی! میگی نه نگاه کن...🙂💕 @Revayateeshg