بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 با شنیدن صدای اذان چشمانش را باز کرد و به طرف روشویی رفت تا برای نماز صبح وضو بگیرد و به اتاق برگشت از تاقجه ی اتاق جانمازش را برداشت و روی زمین پهن کرد درست شبیه فرشته ها شده بود نمازش را در آرامش خواند و بعد از سلام،نماز، این قطرات اشک بودند که از داخل چشمانش جاری شدند. با آب سرد وضو گرفته بود و اکنون خوابش نمی برد به طرفه قفسه ی کتاب‌هایش رفت آنها را کنار سد و دفتری را پر داشت نگاه عمیقی به جز انداخت و لحظاتی به آن خیره ماند عکس شهید حمید سیاهکالی مرادی بر روی آن خودنمایی می کرد از زمانی که شهید و مقام شهید را شناخته بود به شهید سیاهکالی مرادی علاقه‌مند شده بود همیشه به او احترام می گذاشت و حرف هایی را که نمی توانست به کسی بگوید برای او در دفتر می نوشت نوشتن باعث سبک شدن او میشد صفحه های نوشته شده را ورق زد به صفحه خالی رسید خودکارش را برداشت مثل همیشه با نوشتن بسم الله در بالای صفحه شروع به نوشتن کرد نوشتن هر آنچه که در دل داشت قلمش را حرکت و کلمات را در ذهنش سامان می‌داد چند صفحه نوشته بود که با احساس گرسنگی سرش را بالا آورد و به ساعت نگاه کرد حدود یک ساعت مشغول نوشتن بود از پنجره به بیرون نگاهی انداخت خورشید هوا را روشن کرده بود به طرف در اتاق رفت و سعی کرد بدون ایجاد کوچکترین صدای آن را باز کند بعد از باز کردن در که با صدا هم همراه بود با صورت خندان برادر کوچکش روبرو شد _ابوالفضل! چرا این قدر زود بیدار شدی؟ بیا بخواب ببینم! بااین که صدایش آرام بود اما مادرش چشمانش را باز کرد و گفت:«باز صدا دادی بیدارش کردی.» _نه اومدم بیرون دیدم بیداره به طرف آشپزخانه رفت با دیدن پشتی که با طناب به دیوار اشپزخانه بسته شده بود تا راه برادر کوچکش به آن را ببندد مثل همیشه گوشه چشمی نازک کرد و خاص از روی آن رد شود که انگشت شصتش به آن برخورد کرد و آخ بلند ی گفت و قدم هایش را از روی حرص محکم‌تر برداشت چرخی در آشپزخانه زد و گفت: من الان چی بخورم؟ مادرش که شاهد درگیری عاطفه با خودش بود گفت: این همه چیز توی یخچال هست یه چیزی بردار بخور دیگه باشه ای گفت و به طرف یخچال رفت دخــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio کپی مطالب کانال آزاد اما رمان خیر راضی نیستم به نویسندگی عاطفه شعبان پور 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕