بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 کرده بود و اکنون خواب به چشمانم نمی آمد. بی خیال این شدم که فردا باید صبح زود از خواب بیدار می شدم و به سمت قفسه ی کتاب هایم رفتم. همان دفتر همیشگی را از چیدمان بزرگ به کوچکم بیرون کشیدم و خودکار مشکی را از جامدادی روی میز کامپیوترم برداشتم. قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن کنم. آن را به بینی ام نزدیک کردم، عطر گل محمدی اش بینی ام را نوازش می کرد. قلم در دست گرفته بودم و کیفیت را نمی سنجیدم، فقط می نوشتم و می نوشتم! آن قدر محو جفت و جور کردن کلمات و آوردنشان روی کاغذ بودم که متوجه گذر شتابان زمان نشدم. چشمانم از فرط خستگی باز نمی شدند. یکی هم نبود به من بگوید آیا مجبور به ن وشتن در تاریکی تنها با یک المپ خواب هستی؟! سوزش چشمانم باعث شد تا لحظه ای آن ها را روی هم و سرم را روی دفتر بگذارم. نوای اذان چشمانم را باز کرد. کش و قوسی به بدنم دادم که درد در استخوان هایم پیچید. چشمانم را با درد روی هم فشردم و "آی" کوچکی از لبانم بیرون جست. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. باید کمی استراحت می کردم تا توان راه رفتن داشته باشم. روشن و خاموش شدن صفحه ی موبایلم توجه مرا جلب کرد. پیام تسلیت تاسوعای حسینی از طرف برنامه ی باد صبا بود. شروع به خواندنش کردم. "در خیالم کربال زائر شدم در حریم پاک تو طائر شدم یا اباالفضل ، ای تمام هستی ام من فقط به عشق تو شاعر شدم تاسوعای حسینی، روز پای مردی و وفاداری پیروان امام حسین علیه السالم بر شما دوستدار خاندان عصمت علیهم السالم تسلیت باد." 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕