#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پنجاه_پنجم
تمام شب را چشم روی هم نمی گذارم و روی مبل گوشه ی اتاق جمع شده ام و به اتفاقاتی که افتاده و شاید در آینده بخواهد بیافتد فکر می کنم.
فرشته رسما دعوتم کرده بجای خواهرش که مسافرت رفته و نیست،در مراسم خواستگاری اش حضور داشته باشم.خیلی دوست دارم اما دل و دماغ درست و حسابی ندارم.به خودم نمی توانم دروغ بگویم،از اینکه فهمیدم فعلا خبری برای شهاب و شیدا نیست روی ابرها سیر می کنم بی هیچ دلیلی!
هنوز روسری که روی دستگیره برایم گذاشته بود را در نیاورده ام.
هزار تعبیر ریز و درشت برای خودم چیده ام و هزار اخم و لبخند به چهره ام آورده ام.
از تصور
قیافه ای که شهاب دیروز از من دیده بود خجالت می کشم.
بالاخره ظهر با تلفنی که فرشته می زند و اصرار به رفتنم می کند خلع سلاح می شوم.گوشی را خاموش می کنم تا با دیدن پنج پیامی که پارسا فرستاده دل آشوبه نگیرم! هیچ دوست ندارم امروزم را هم خراب کند،من تازه کمی بهتر شده ام.
عصر شده و نمی دانم که چه بپوشم چون تابحال در هیچ مراسم خواستگاری نبوده ام البته بجز یکی دوباری که بهزاد سمج،سرکی به خانه مان کشیده بود و خیلی هم تحویلش نگرفته بودم!
از طرفی اینجا همه مذهبی هستند و باید رعایت کنم...شلوار جین و مانتوی قهوه ای مدل سنتی بلندم را می پوشم.روسری بزرگ کرم رنگم را هم برمی دارم.
آرایش کمرنگی می کنم و بدون هیچ لاک و مشتقاتی آماده پایین رفتن می شوم.
فرشته در را باز می کند و باتعجب می گوید:
_این چه تیپیه دیگه پناه؟
+بده؟!
_خیلی
+میرم عوضش می کنم
_کجا بیا بابا شوخی کردم
+زود میام
_نمی خواد تیپت قشنگه جان تو
+پس چرا گفتی بده؟
_چون الان تو بیشتر شبیه عروس خانوما شدی تا من!
+لوس تو که مثل ماه شدی خودت.ببینم این همون چادر معروفه ی زنعمو خانوم نیست؟
_خودشه!بهم میاد؟
+عالیه
_بیا بریم تو،گیره نداشتی لبنانی ببندی؟
+نمی دونم اصلا حواسم نبود،خوبه همینجوریم
_هرجور راحتی عزیزم،راستی گفتم بهت عمه مریم هم میاد امشب؟
+نه
_حواست باشه که دوتا پسر داره
و دوتایی می زنیم زیر خنده و وارد سالن می شویم.با حاج رضا و زهرا خانم احوالپرسی می کنم و می نشینم.از دیروز که فهمیدم همه چیز را در موردم می دانند حس خجالت و شرم دارم
چیزی به رویم نمی آورند و این نهایت بزرگواریشان است.هنوز نفهمیده ام که فرشته دیروز صحبت های مادرش را شنید یا نه
صدای شهاب توی سالن می پیچد
+لباس یقه دیپلمات من کو پس فرشته؟
_تو کمدت
+نیست که می پرسم
_تو که صدتا ازین لباسا داری یکی رو بپوش دیگه
در اتاق باز می شود و فرشته جیغ میزند
+نیا بیرون مهمون داریم
سریع در را می بندد،خنده ام می گیرد.کنار گوش فرشته می گویم:
_حالا خوبه من مرد نیستم و داداشت دختر نیست!
+چه فرقی داره نامحرم نامحرمه دیگه خواهر من
_وا
+والا!
زنگ در را می زنند و سر و کله ی مهمان ها کم کم پیدا می شود.از رودر رو شدن با شهاب واهمه دارم!احساس می کنم مسخره ام می کند توی دلش.یک روز باحجابم و فردا بی حجاب و ...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید