رمان:مبهم به قلم:ر.واحدپرست توجه این پارت به زودی بارگزاری میشود:) ___ دیگر نفسی برایم نمانده که لیوان ابی رو به رویم میگیرد -بگیر بخور من جا تو بودم الان سکته رو زده بودم چجوری تونستی این همه درد رو نگه داری تو این قلب بعد میگه نمیدونم چرا وضعش هر بار بدتره از قبل میشه حاضر نیستم از سینه اش جدا شوم انگار چیزی در اتاق هست که از او میترسم با خنده به کله ام میزند و میگوید: -اقا لولو اومد از کمد بیرون خودم با دستام خفش میکنم لیوان را میگیرم و یک نفس سر میکشم که در گلویم میپرد محدحیدر خنده اش میگیرد و در حالی که به پشتم میزند میگوید: +بابا اروم دنبالت نکردن که نفسم که سرجایش می اید و با صدای گرفته و پر التماس می گویم: -میمونی پیشم؟ روی تخت دراز میکشد و میگوید: -یکی نیست بگه اخه دختره ی فلان فلان شده ساعت سه ی نصف شب وقت زنگ زدنه؟نمیگی شاید داداشم خوابش بیاد اصلا میدونی بین خواب و بیداری رانندگی کردن چقدر سخته اگه زده بودم گاردریل مرده بودم خوب بود قطره اشکی بی اجازه پایین میریزد زیر لب زمزمه میکنم: +خدانکنه نگاهم میکند و با نیش باز میگوید: -الان برا من اشک ریختی؟ با لجاجت دستی به صورتم میکشم و میگویم: -اصنشم نههههههه +باشه تو خوبی من که دیدم اشکت ریخت سرم را روی دستش میگذارم ارام لب میزنم: -بی شعور خمیازه ای میکشد و میگوید: -منم دوستت دارم بالاخره بعد از نه سال بی پناهی این اولین بار است که امنیت را استشمام میکنم بوی پدرانه ای که سال ها از او دور بودم... اگه علاقه به خوندن زندگی با طعم قهوه در کنار قند دارید بفرمایید داخل: @Del_neveshte_795