داداش:آبجی خانوم عزیز ان شاالله چهارشنبه این هفته ایرانم وقتی داداش اینو گفت از خوشحالی داشتم اشک میریختم خیلی خوشحال بودم بعد خداحافظی از داداش گوشیو به مامان دادم کمی هم مامان با داداش حرف زد و بعد خداحافظی کردن. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم رفتم مامانو در آغوش گرفتم حال مامان هم خوب بود،مامان خندیدو منو در آغوش گرفت. شب شد و بابا اومد خونه بدو بدو رفتم پایین و به بابا یه سلام بلند دادمو بعد خودمو بغلش پرت کردم بابا به این کارم خندید و پیشونیمو بوسید و با مهربانی گفت:چیشده که عزیزدردونه ی من اینقدر خوشحاله؟؟؟ من با خوشحالی:بابا جونم داداش زنگ زده بود و خداروشکر حالش خوب بود و ان شاالله چهارشنبه این هفته داداش ایرانه. بابا هم خیلی خوشحال شد و خداروشکر کرد،بعد نشستیم رو مبل مامان هم با سه تا چایی اومد بیرون و با مهربانی به بابا سلام داد باباهم بامهربانی و خوشرویی جواب سلام مامانو داد از ته دل خداروشکر کردم که همچین خونواده ی با محبت و سالم دارم. بعد از نوشیدن چای و خوردن شام به اتاق رفتمو بعد از مسواک زدن خوابیدم صبح زود بیدار شدم و بعد از حاضر شدن از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و به طرف دانشگاه حرکت کردم رسیدم و به داخل رفتم تو کلاس فاطمه رو دیدم به طرفش رفتم و با خوشحالی سلام دادم فاطمه:چیه کبکت خروس میخونه من:فاطمه جونم داداشم فردا میاد فاطمه:چشمت روشن عزیزم خیلی خوشحال شدم داشتم با فاطمه حرف میزدم که استاد اومد بعد از تموم شدن کلاس از فاطمه خداحافظی کردمو به طرف خونه حرکت کردم رسیدمو زود به اتاق رفتمو بعد از عوض کردن لباسام اومدم پایین و به مامان کمک کردم آخه فردا داداشم برمیگرده،خداروشکر فردا دانشگاه ندارم شب شد و رفتم خوابیدم آخه خیلی خسته بودم صبح شد و یه دوش گرفتم و حالم سرجاش اومد بعد از دوش گرفتن ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️