رمان
#روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌
#پارت_1
به آرامی وارد اتاق شد. تمام فضای اتاق میان بیرنگی و سفیدی غرق شده بود. دلهره داشت اما باید درخواست و خواهش بهترین دوستش را به نحو احسن انجام میداد. آرام در را بست و چرخید. نگاهش به تخت و مردی که در عالم بیخبری و خواب بود خیره شد. مو و ریشهای بلندش دلشوره و نگرانیاش را افزون کرد. دو انگشتش را به هم پیچید و با استیصال قدمی پیش گذاشت. کنار تخت رسید. مرد روبهرویش آنچنان غرق خواب بود که گویی مردهای در مقابلش روی این تخت سفید و بیرنگ افتاده است. نگاهش آرامآرام به مچ دستان مرد که با مچبندهای کوچک مخصوصی به لبههای آهنین تخت چفت شده بودند کشیده شد. نگاهش پایین کشیده شد و به مچ پاهایش خیره شد. همان بلا به سر پاهایش نیز آمده بود و این نشان میداد که با مردی بینهایت ناآرام روبهرو است.
کنجکاو دوباره نگاهش را به چهرهی مرد کشاند که چشمان باز و خیرهی او ترسی ناگهانی به جانش ریخت، جیغ خفیف و کوتاهی کشید و قدمی به عقب رفت.
نگاه بیروح و خیرهی مرد ترسش را دوچندان کرد. از آمدن و قبول درخواست دوستش پشیمان شده بود، به همین زودی...
اما دیگر راهی برای بازگشت و پشیمانی نداشت. قول داده بود و باید به پای قولش میماند. جرئتی به خود داد و همان یک قدم را باز جلو آمد. مرد ساکت و بیحال بود و فقط نگاهش میکرد. سفیدی چشمانش سرخ بود از مویرگهای قرمزی که به طرز دلخراشی در آن خودنمایی میکردند. گوشهی لبش را گزید و برای تمرکز و ذخیرهی آرامش انگشتان لرزانش را درون جیب روپوش سفیدش فرو کرد. برای اولین بار از رویارویی با یک بیمار روانی ترس به جانش نشست. برای خودش نیز عجیب بود. شاید چون از داستان زندگی مرد باخبر بود و دلیل پریشانیها و بستری شدنش در این بیمارستان را خوب میدانست...