رمان
#روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌
#پارت_29
بیآنکه برگردد جواب دختر جوان را داد:
_ من نمیخوام سرحال بیام... هوای تازه هم نمیخوام... سعی نکن با این کارها خودت رو به من ثابت کنی...
نگاهش چرخید و با آرامش به افسون خیره شد و گفت:
_ همتون کثافتین...
درکش میکرد. میفهمید حالش را...
او توان باور کردن و هضم خیانتی که تلما به او کرده بود را نداشت.
خیانت که همیشه نباید با شخص دیگر باشد، حتی با وجود اثبات عشق هم میشد خیانت کرد و تلما یک خائن به عشق بود.
_میدونم چه حسی به ما...
لرزش به اندام محراب نشست. بدنش بر اثر استفاده از داروهای آرامشبخش ضعیف شده و با هر عصبانیت کوچکی تمام تنش به رعشه میافتاد.
_برای من مهم نیست چی فکر میکنی، من ازتون متنفرم. از همتون... کثافتای دورو!
مشتهایش را محکمتر چفت دستهی ویلچر کرد و زیر مچبندهای محکم کمربندی به تقلا افتاد، با عصبانیت و خشم خیرهی افسونی شد که با خیال راحت روی نیمکت نشسته بود و نگاهش میکرد؛
_فکر میکنی اگه این کارها رو بکنی میتونی از اینجا خلاص بشی؟!
تنهاش را جلو کشید و از میان دندانهایش گفت:
_ کی گفته میخوام خلاص بشم؟! من میخوام خودم و اینجا رو با هم به آتیش بکشم. حالا اگه تو هم دوست داری تو این آتیش باشی حرفی نیست.
حواس داشت. کلماتش را خوب و واضح بیان میکرد و این یعنی همه چیز را به یاد داشت.
سخت بود رام کردن مردی که خود را به دیوانگی زده بود.
اما این را هم میدانست که گاهی جنونی آنی به او دست میدهد و زمان و مکان را فراموش میکند.
نگاه از چهرهی خشمگین محراب گرفت و رو به درختان زمزمه کرد:
_ بابابزرگم همیشه میگفت، آدما به هم نیاز دارن. یه روز، یه جایی درست وقتی که فکرش رو نمیتونی بکنی به یه نفر نیاز پیدا میکنی...
دوباره رو به محراب کرد و با لبخندی نصفه و نیمه و زورکی گفت:
_ شاید برای آتیش زدن اینجا به من نیاز پیدا کنی...
محراب شوکه از این جواب، وحشیانه تنهاش را جلو کشید. نگاهش را میان چشمان دخترک جابهجا کرد و به او زل زد.
فهمیده بود سرسخت است اما نه تا این حد دیوانه...
یاد او آتش درد را در رگهایش شعلهور کرد.
این دختر با همهی ترسهایش جرأت همراهیاش را به زبان آورده بود اما تلما با دیدن عشق آتیشنش هم باز نگاهش به غیاث بود.
غیاثی که محراب آنچنان دوستش داشت که حتی حاضر بود تلمایش را به او تقدیم کند.
هر ثانیه که میگذشت تیک تاک ساعت را در ذهنش تکرار میکرد. اما صدایش بیانتها بر اعماق ذهنش میکوفت و محو میشد.
وقتی عصبانی میشد دلش میخواست زمین و زمان را به آتش بکشد. هرم داغی که از بینی، چشم و گوشش خارج میشد را به وضوح احساس میکرد. اگر دستهایش باز بود. به زبان آورد این فکرش را:
_اگه دستام باز بود نشونت میدادم.
نگاهش باز ترسناک شد. همان نگاهی که افسون را به شدت میترساند. راست میگفت اگر دستهایش باز بود قطعا همچون طعمهای که شکار شده باشد مورد حملهی دندانهای تیز این مرد قرار میگرفت. سر پایین انداخت تا از نگاه ترسناکش بیشتر از این نترسد. زمزمهوار گفت:
_میدونم بهجای کتفم اینبار گردنم رو با دندونات قطع میکردی.
بیآنکه سربالا بیاورد یک چشمش را بالا کشید و زیرچشمی نگاهش کرد و گفت:
_ درست مثل دراکولاها...
دستی روی شانهی دردناکش کشید و لبخندی موزیانه زد.
محراب کلافه نگاهش را از افسون گرفت و این بار در دل گفت:
_بالاخره نشونت میدم... یه روز کاری میکنم تا خودت از ترس سکته کنی.