رمانکده
رمان #غیث ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 #پارت_83 پشت در اتاق منتظر ایستاده بود و با تسبیحش بازی می‌کرد.
رمان ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 لرزی که به تن دختر جوان نشست را به وضوح می‌توانست احساس کند اما دستش چپش را محکم‌تر دور کمر عاتکه حلقه کرد. دخترک به سمت آغوشش هدایت شد و بی‌حال تن خود را سمت چپ سینه‌ی غیث رها کرد. اختیاری برای کنترل خود نداشت، پاهایش سست و بی‌جان بود و این هم‌آغوشی زودهنگام را نیز نمی‌پسندید. غیث نگاهی به فاضل که کنار در اتاق عاتکه منتظر ایستاده بود انداخت و سپس نیم‌نگاهی به سر دخترک انداخت. انگار توانایی قدم برداشتن نداشت. زمزمه‌وار پرسید: _نمی‌تونی راه بری؟! عاتکه فشاری به مچ دستش وارد کرد و گفت: _می‌تونم، فقط پاهام سسته... صدایش به نظر غیث غیرطبیعی و بی‌حال می‌آمد. هنوز قدمی برنداشته بودند که بهجت و شریفه خود را به آنها رساندند. شریفه با نگرانی پرسید: _عاتکه؟! خوبی مادر؟! بهجت رو به مرد جوان تشر زد: _چرا هنوز اینجا نگهش داشتی غیث؟! عاتکه تمایلی به جواب دادن نداشت، غیث اما با اخم گفت: _خب پاهاش سسته، نمی‌تونه راه بره... بهجت دوباره به غیث توپید: _خب بلندش کن ببرش... این دختر که وزنی نداره... غیث دور از چشم مادران نگران پوفی کشید که چادر نازک عاتکه را همچون برگی در دست باد به رقص درآورد اما قبل از اعتراض عاتکه غیث خم شد و مچ دستش از زیر دست عروس جوان رها شد. قبل از اینکه دخترک به خود بیاید دست غیث پشت زانویش قرار گرفت و با یک حرکت او را از زمین جدا کرد. عاتکه اما بالاخره لب به اعتراض باز کرد اما قبل از اتمام جمله‌اش از حال رفت و بی‌هوش شد. شریفه با گریه و نگرانی چادر را از صورتش کنار زد و غیث به سوی اتاقش قدم برداشت. _به دکتر خبر دادین؟! شریفه در حالی که همراه غیث قدم برمی‌داشت گفت: _خبر دادم. زود خودش رو می‌رسونه! غیث با قدم‌های بلند و سریع طول راهرو را طی کرد و به اتاق عاتکه رسید. برای وارد شدن به اتاق باید مراقب برخورد سر عاتکه به چهارچوب می‌بود. به در که رسید نگاهش پایین آمد تا برای ورود به اتاق زاویه‌اش را تغییر دهد اما نگاهش به چشمان بسته و حالت معصومانه‌ی چهره‌ی عاتکه افتاد. همچون دختربچه‌ی بی‌گناهی آرام خوابیده بود و ابروهای زیبایش با ظرافت درهم گره خورده بود. امروز درد کشید! زیاد از حد هم درد کشیده بود. دردی به جان‌کاهی دردی که غیث کشیده بود... با دلسوزی به پلک‌های بسته‌اش خیره ماند. شاید این دختر حقش چنین دردی نبود. شاید باید نسبت به عاتکه نرم‌تر می‌بود. او نیز همچون غیث زخم خورده بود، آن هم از مردی که برای زندگی آینده‌اش روی او حساب باز کرده بود اما غیث دقایقی پیش او را تحقیر کرده بود. دلش به رحم آمد. همان دلی که برای بی‌رحم ماندنش از کتابخانه خارجش کرده بود. زاویه‌ی بدنش را تنظیم کرد و آرام و با احتیاط عاتکه را از چهارچوب در وارد اتاق کرد و تا کنار تخت چشم از چهره‌اش نگرفت. قفسه‌ی سینه‌اش به تندی بالا و پایین می‌شد و پلک زدن بر چشمانش حرام شد. کنار تخت ایستاد، خم شد و زانوی راستش را روی تشک قرار داد. آرام عاتکه را به تخت هدایت و سرش را به بالشت نزدیک کرد اما دستش را از زیر سرش برنداشت. نیم‌تنه‌ی دختر جوان روی تخت قرار گرفت، این‌بار به آرامی دستش را از زیر زانوی عاتکه بیرون کشید. دست آزادش را دراز کرد و کف آن را زیر سر عاتکه برد و با ملایمت ساعد دست دیگرش را بیرون کشید و بالاخره سر دخترک را روی بالشت قرار داد. این توجه و مراقبت برای خودش نیز تعجب‌برانگیز بود.