رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_63 شیرین به محض رفتن فرهاد، از حرص سرش را روی متکا کوب
رمان ✍به قلم:مستانه بانو ساسان که از جدیت فرهاد مطمئن شد، به سرعت شرکت را ترک کرد و راه بیمارستان را پیش گرفت. زودتر از آنچه فکرش را می‌کرد به بیمارستان رسید، پس از کسب اجازه از پرستارها وارد اتاق شیرین شد؛ شیرین روی تخت نشسته و چشم به قاب پنجره و آسمان پوشیده از ابر دوخته بود. صدای در اتاق را شنید، به خیال اینکه فرهاد آمده ضربان قلبش بالا رفت و در دل خوشحال بود، اما برای اینکه دقایقی هر چند کوتاه از گزند حرف‌ها و طعنه‌های فرهاد در امان باشد، سر برنگرداند. بالاخره او در این کشور غریب بود. فضای بیمارستان در میان آشنایان و هم‌زبانان خود جهنم بود چه برسد به جایی که نه او را می‌شناسند و نه می‌توانستند با او صحبت کنند؛ تنها دلخوشی‌اش رفت و آمدهای فرهاد بود. حالا هر چقدر که او را می‌گزید، باز اما وجودش غنیمت بود. با "سلام" ساسان سرش را به سرعت برگرداند، طوری که صدای "قرچ" گردنش بلند شد. مبهوت جواب سلام ساسان را داد و به پشت سر ساسان نگاه کرد، منتظر ورود فرهاد بود، اما وقتی ساسان در را بست امیدش به یأس تبدیل شد. ساسان متوجه‌ی تغییر چهره‌اش شد، لبخندی زد: _تنها اومدم، فرهاد کار داشت شیرین نمی‌توانست حرف ساسان را باور کند، چرا که می‌دانست فرهاد هرطور شده خود را به بیمارستان می‌رساند، اما حالا... خیلی سعی کرد نگرانی خود را پنهان کند، ولی موفق نبود: _براش اتفاقی افتاده؟! ساسان وحشت را از نگاهش خواند، خنده‌ی بلندی سر داد: _نه بابا، چه اتفاقی؟! کارهای شرکت هنوز تموم نشده بود مجبور شد که بمونه صندلی کنار تخت را پیش کشید و روی آن نشست، سپس ادامه داد: _خب خدا رو شکر انگار بهتری، رنگ رُخت جا اومده شیرین که همچنان به حرف‌های ساسان بی‌اعتماد بود، لبخندی مصنوعی روی لب نشاند: _بله خیلی بهترم، فقط نمی‌دونم کِی از اینجا خلاص می‌شم. ساسان کف دست‌هایش را به هم چسباند و بین زانوهایش قرار داد: _دیگه صدات هم خس‌خس نمی‌کنه، با همین فرمون پیش بریم ان‌شاءالله به زودی مرخص می‌شی شیرین خندید، ساسان دستش را پشت سرش کشید: _البته اگه طبابت من‌و بخوای این‌جوری تشخیص می‌دم صدای خنده‌ی شیرین این‌بار بلندتر به گوش رسید: _کاش می‌شد روی طبابت شما حساب کرد! ساسان سرش را بالا گرفت و افسوس‌وار پرسید: _اِ؟ نمی‌شه؟! دکترم‌ها... فقط نظام پزشکیم هنوز نیومده. تا حالا هر چی طبابت کردم جواب داده شیرین سرش را کج کرد: _هرچی؟! مثلا چی؟! ساسان اخم کرده، ناخن شستش را زیر ناخن انگشت وسط کشید: _مثلا کسانی که فرهاد باهاشون مراوده داره، تا حالا جای گاز فرهاد رو از پر و پاچه‌ی ملت درمان کردم! شیرین بلندتر از قبل خندید، طوری که صدای قهقه‌اش از پشت در نیز شنیده می‌شد، ساسان بی‌حواس ادامه داد: _همین امروز هم تریپ افسردگی زد که براش نسخه پیچیدم حالا وقتش... حرفش هنوز تمام نشده بود که خنده‌ی شیرین بر اثر نگرانی‌ای که از فرهاد داشت جمع شد و قیافه‌ای جدی به خود گرفت، اما همین جمع شدن خنده‌اش هم‌زمان با باز شدن در و ورود فرهاد بود! ساسان برگشت و با دیدن فرهاد دستش را دست مشت شده‌اش را مقابل دهانش گرفت: _یا بسم‌الله... کارات‌و کردی؟! فرهاد اما نگاهش به شیرین بود، اطمینان داشت که صدای قهقه‌ی شیرین را شنیده است، اما... یعنی آن‌قدر از او تنفر داشت که با دیدنش خنده‌اش به اخم تبدیل شد؟! در کسری از ثانیه چهره‌اش برزخ شد و بی‌توجه به سؤال ساسان زخم کهنه‌ی قلبش سر باز کرد و تا زبانش راهی و به زهرکلام تبدیل شد، فریاد زد: _بخند شیرین خانم! بخند دختر عمو! به ساسان که می‌رسی خوب خوش‌وبش می‌کنی، من‌و می‌بینی اخم‌هات رو تحویلم می‌دی؟! 💟💟💟