رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_68 از بیمارستان خارج شدند، فرهاد منتظر شیرین نماند و ز
آقا سعید اندکی مکث کرد و سپس پرسید: _ درمانت چطور پیش رفته دخترم؟! می‌دونی که باید کاملا خوب بشی بعد بیای؟! زخم کهنه‌ی دل شیرین سر باز کرد، یادش آمد که چطور پدرش او را فریب داده و عقد فرهاد را از او پنهان کرده، یعنی می‌توانست امیدوار باشد که حالا به فرهاد بگوید او را به ایران بازگرداند؟! بعید می‌دانست! با این حال نفس صداداری کشید: _ تا اینجای درمانم که خوب پیش رفته، بقیه‌اش رو می‌تونم تو همون ایران پیگیری کنم... لحظه‌ای مکث کرد و سؤال خود را با لحنی مظلوم پرسید: _ با فرهاد صحبت می‌کنید؟! آقا سعید آه کشید: _ باشه دخترم، گوشی رو به فرهاد بده شیرین ذوق‌زده و با صدایی که شعف از آن می‌بارید گفت: _ دستتون درد نکنه بابا، الان گوشی رو بهش می‌دم هنوز این حرفش کامل نشده بود که فرهاد به سرعت خود را به اتاقش رساند و روی تخت نشست، لحظاتی بعد شیرین نزدش آمد و تلفن را به طرفش گرفت و خود همان جا ماند تا مطمئن شود پدرش دوباره با فرهاد دست به یکی نمی‌کنند و او را فریب نمی‌دهند. ضمن اینکه به نظرش چهره‌ی فرهاد دستپاچه می‌نمود، انگار در حین دزدی مچش گرفته شده باشد چشم‌هایش گشاد شده و رنگش به سفیدی می‌گرایید! از حرف‌های فرهاد چیزی دستگیرش نمی‌شد، چرا که بعد از سلام و احوالپرسی‌ای که آن هم با دستپاچگی بود، یک کلمه را مدام تکرار می‌کرد، نمی‌توانست بفهمد پدرش چه می‌گوید که فرهاد در جوابش "باشه... باشه!" می‌گفت. در آخر، وقتی ارتباط را قطع کرد لبخندی شیطانی به لب نشاند و از بالای چشم به شیرین نگاه کرد: _ بابات گفت زودتر طلاقت بدم تا به ایران برگردی... لبخند پهنی روی لب‌های شیرین می‌رفت که جا خوش کند، اما در نیمه‌راه با ادامه‌ی حرف فرهاد متوقف شد: _ گفتم باشه، ولی از اونجایی که حق طلاق با منه، به این زودی طلاقت نمی‌دم شیرین خانم! 💟💟💟