رمان
#احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_74
فرهاد اما دلش میخواست خود شیرین را به مقصد برساند ولی حتی شیرین نخواست که او همراهیاش کند و از ساسان درخواست کرد. بنابراین سکوت کرد و خود را عقب کشید. به سمت پنجره رفت و پاکت سیگارش را از جیب بیرون کشید، شیرین همچنان با بغض و گریه تمام حرکاتش را زیرنظر گرفت و وقتی فرهاد اولین پک را به سیگارش زد او هم کیفش را برداشت و به همراه ساسان از اتاق خارج شد.
سوار ماشین شدند، ساسان همزمان که استارت میزد پرسید:
_ریچارد چی میگفت؟!
شیرین دلخور نگاهش کرد که ساسان ماشین را به حرکت درآورد و گفت:
_منظور بدی نداشتم، اینجوری نگاهم نکن
نفسی گرفت و در حالی که نگاه کوتاهی به آینهی بغل ماشین میاانداخت تا بپیچد ادامه داد:
_الان دیگه باید یه چیزایی از زبونشونو بفهمی! پس هر چی از صحبتهای ریچارد فهمیدی رو بگو
شیرین همچنان دلخور و با چشمهای ریز نگاهش میکرد. ساسان ماشین را کنار خیابان هدایت و توقف کرد. بعد کامل به طرف شیرین برگشت:
_تو پاکی و به نجابت تو شکی ندارم شیرین، اما به ریچارد شک دارم! آدم درستی نیست و به قول ما ایرانیها ارازلی زندگی میکنه. قسم میخورم که تو برام خواهر نداشتهمی، میخوام اگه حرفی بهت زده حقش رو کف دستش بذارم
دلخوری شیرین کمتر شد، نگاهش را به خیابان کشید و به چشمهایش اجازهی باریدن داد. آهی کشید و حرفهای ریچارد را برای ساسان هرآنچه بود را بازگو کرد، مرد جوان دوباره ماشین را به حرکت درآورد و به نشانهی تشویق سرش را کج کرد و ابرو بالا انداخت:
_خوبه! پیشرفتت عالی بوده، اگه فرهاد بفهمه...
لبخند پررنگی زد که چشمهایش بسته و گونههایش برجسته شد، سپس با انگشت روی گلویش خطی کشید و ادامه داد:
_ گردن هر دومون رو میزنه...
شیرین لبخند کمجانی زد، ساسان که دید موفق شده حالش را عوض کند ادامه داد:
_یادم باشه رفتیم خونه وصیتنامهمو بنویسم، تو هم بنویس برات خوبه، نه نه، ببخشید اشتباه شد، برای تو خوب نیست ضرر داره...
شیرین لبخندش را پررنگتر کرد:
_داری پرتوپلا میگیها، بسه!
ساسان صدایش را مانند زنان نازک کرد و کولیوار گفت:
_از ترس مرگه خواهر! نمیدونی این فرهاد جِزجگرزده چه عزرائیلیه...
به دنبال این حرف، مشتش را روی سینه کوبید و بعد آن را روی سینهاش کشید و در همان حال ادامه داد:
_الهی که به زمین گرم بخوره، الهی که...
شیرین یک آن وحشتزده تکانی خورد، لبخندی که به خنده تبدیل شده بود، جایش را به اخم داد و میان حرف ساسان اعتراضش را نشان داد:
_نگـــــو...
ساسان به سرعت سرش را برگرداند و با چهرهی جدی و غضبناک شیرین مواجه شد. دوباره ماشین را کنار خیابان نگه داشت و به چهرهی شیرین با دقت نگریست. کاملا جدی بود! شک نداشت که از حرفش ناراحت و عصبانیست، ابروهایش آرامآرام بالا رفت و بهتزده به شیرین نگاه کرد. این واکنش شیرین تنها یک دلیل داشت! آیا درست حدس زده بود؟! در دل دعا میکرد که حقیقت داشته باشد.
شیرین اما با دیدن چهرهی ساسان ناگهان به خود آمد، گرهی ابروهایش را باز کرد و از ساسان رو برگرداند. چرا به یکباره دگرگون شد؟! عصبانیتش برای چه بود؟! خود دلیل این عکسالعملش را نمیدانست!
★★★★
با یادآوری اتفاقات امروز و رفتار تند فرهاد قطره اشکی از چشمش به روی بالش فرو ریخت، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و روی تخت نشست. دست به صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد ولی اشکها دوباره راه خود را باز میکردند و به این سادگی تمام شدنی نبودند. در نور کمرنگ اتاق به قاب عکس زیبایی که روبهرویش بود خیره شد، تصویری از یک منظره سرسبز و زیبا که به دیوار آویخته شده بود و دخترک همیشه به این مناظر علاقه داشت، قطعا این تابلو انتخاب فرهاد بود که با علایق شیرین آشنایی بیشتری داشت. اشکهایش شدت بیشتری گرفت بیآنکه خود بخواهد جلوی ریزش آنها را بگیرد.
با صدای تقهای که به در اتاق خورد مجددا دست به صورتش کشید تا اشکهایش را پاک کند. به سرعت این کار را انجام داد و همزمان با تقهی دومی که به در خورد جواب داد:
_ بله؟!
در باز شد، حدس میزد ساسان باشد که این روزها سعی داشت او را از لاک تنهاییاش خارج و با مزهپرانیهایش دلش را شاد کند، ولی در کمال ناباوری فرهاد در چهارچوب در ظاهر شد. متعجب به فرهاد که در تاریکی دنبال او میگشت خیره شد، فرهاد خسته از تلاش بیهوده دست پیش برد و چراغ را روشن کرد، روشنایی چراغ چشم دخترک را زد و برای چند لحظه آنها را بست، فرهاد با دیدن شیرین که روی تخت نشسته بود صدایش را صاف کرد و پرسید:
_خواب بودی؟!
شیرین چشم باز کرد و به آرامی جواب داد:
_ نه بیدار بودم، کاری داشتی؟!