با صدای خندهی شیرین به خود آمد، پوفی کشید و برای رهایی از این افکار بیهوده و بینتیجه رو به ساسان که اخمهایش در هم بود پرسید:
_ سیگارا کو؟! نکنه نگرفتی؟!
ساسان اخمهایش را بیشتر در هم کشید و پرسید:
_ چی؟! متوجه نشدم
فرهاد با تعجب دوباره سؤالش را پرسید :
_ سیگار گرفتی برام یا نه؟!
ساسان سری تکان داد و به عقب اشاره کرد:
_آره، تو کیسه هلههولههای شیرینه
فرهاد متعجب از تغییر ناگهانی ساسان به عقب برگشت و سعی داشت سیگارش را از کسیه بیرون بکشد ولی چون کمربند بسته بود نمیتوانست زیاد خم شود و کیسه را بردارد، ساسان ضربهای روی پایش زد:
_ بذار برسیم بعد بردار خب
فرهاد "نچ"ی کرد و دوباره خودش را به عقب کش داد، شیرین که متوجهی حرکت فرهاد شده بود خم شد دستش را درون کیسه برد و سیگارش را درآورد و به دستش داد، فرهاد دستش در هوا متوقف شد و به چشمان خوشرنگ عشقش که در فضای سایه روشن ماشین از خوشحالی صحبت با مخاطبش میدرخشید خیره ماند، با حرف شیرین که گفت:
_ آره مهلقا جون، برسم خونه برات میفرستم عزیزم، با ساسان رفته بودیم کلی عکس گرفتیم
فرهاد با شنیدن نام مهلقا به سرعت به سرجایش برگشت و به ساسان خیره شد و پاکت سیگار را میان انگشتانش فشرد، ساسان متوجهی سنگینی نگاهی شد، به سمت فرهاد برگشت و او را متوجهی خود دید، سرش را سؤالی تکان داد ولی حرفی نزد، فرهاد هم به نشانه "هیچی" سرش را بالا برد و به روبهرویش زل زد، حالا متوجهی دلیل تغییر ناگهانی ساسان شده بود.
💟💟💟