رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_78 یک هفته از آن کوهنوردی طوفانی گذشته بود، فرهاد اکثرا
با صدای خنده‌ی شیرین به خود آمد، پوفی کشید و برای رهایی از این افکار بیهوده و بی‌نتیجه رو به ساسان که اخم‌هایش در هم بود پرسید: _ سیگارا کو؟! نکنه نگرفتی؟! ساسان اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید و پرسید: _ چی؟! متوجه نشدم فرهاد با تعجب دوباره سؤالش را پرسید : _ سیگار گرفتی برام یا نه؟! ساسان سری تکان داد و به عقب اشاره کرد: _آره، تو کیسه هله‌هوله‌های شیرینه فرهاد متعجب از تغییر ناگهانی ساسان به عقب برگشت و سعی داشت سیگارش را از کسیه بیرون بکشد ولی چون کمربند بسته بود نمی‌توانست زیاد خم شود و کیسه را بردارد، ساسان ضربه‌ای روی پایش زد: _ بذار برسیم بعد بردار خب فرهاد "نچ"ی کرد و دوباره خودش را به عقب کش داد، شیرین که متوجه‌ی حرکت فرهاد شده بود خم شد دستش را درون کیسه برد و سیگارش را درآورد و به دستش داد، فرهاد دستش در هوا متوقف شد و به چشمان خوش‌رنگ عشقش که در فضای سایه روشن ماشین از خوشحالی صحبت با مخاطبش می‌درخشید خیره ماند، با حرف شیرین که گفت: _ آره مهلقا جون، برسم خونه برات می‌فرستم عزیزم، با ساسان رفته بودیم کلی عکس گرفتیم فرهاد با شنیدن نام مهلقا به سرعت به سرجایش برگشت و به ساسان خیره شد و پاکت سیگار را میان انگشتانش فشرد، ساسان متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، به سمت فرهاد برگشت و او را متوجه‌ی خود دید، سرش را سؤالی تکان داد ولی حرفی نزد، فرهاد هم به نشانه "هیچی" سرش را بالا برد و به رو‌به‌رویش زل زد، حالا متوجه‌ی دلیل تغییر ناگهانی ساسان شده بود. 💟💟💟