خاطره ای منتشر نشده از : دوران دانش آموزی بود که برای زیارت از مراغه راهی مشهد شدم. خستگی راه و هوای سرد و درد میگرن باعث نشد تا از خیر قدم زدن تا حرم بگذرم. قبل از سفر پول کمی کنار گذاشته بودم تا از بازار رضا انگشتر برای خودم بخرم انگشتری در یک مغازه انگشترفروشی توجهم رو جلب کرد پیرمرد باصفای انگشتر فروش گفت:این انگشتر به درد تو نمیخورد، مگر تو میگرن نداری پسر؟ غرق در تعجب نگاهش کردم، این پیرمرد از کجا من را می‌شناخت؟ از کجا خبر داشت که من میگرن دارم؟ صدای پیرمرد رشته افکارم را پاره کرد: بیا این انگشتر خوبه برات، همیشه دستت باشه،خیلی مراقب خودت باش،یادت باشه تو در آینده برمیگردی مشهد و مسئولیت سنگینی داری! مات و پر از سوال انگشتر را خریدم و راهی شدم. خیلی در عوالم نوجوانانه،متوجه حرفش نشدم ولی متحیر بودم از آنروز یک انگشتر به یادگار مانده بود! ۲۰سال بعد آمدم مشهد و برای کار ساکن شدم همان روزهای اول سری به بازار رضا زدم. رسیدم جلوی مغازه پیرمرد.خشکم زد.خاطره وحرف پیرمرد مثل برق از جلوی چشمم عبور کرد. بله! قائم مقام آستان قدس رضوی جلوی در مغازه ایستاده بود! ✍️محمدرضانجارزاده @Roshangari_ir