بعد از نماز می خواستم حسین آقا را ببینم و درباره مسائلی مربوط به عملیات با هم صحبت کنیم، دنبالش فرستادم و منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانه هایش انداخته بود و جوراب پایش نبود آمد! معلوم بود فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده نگاه معناداری به او انداختم! سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدایِ خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده ی او به سر و وضعم برسم! شهید محمد حسین یوسف اللهی🌷