#نان
🌷تمام فکر و ذهنم جبهه بود، آخر هر کسی که برمی گشت از خاطرات شیرین جبهه می گفت و قند توی دل من آب می شد. خلاصه قرار شد یک هفته بعد به جبهه برویم.
🌷صبح اول وقت بی بی گفت: "احمد برو نان بگیر." و من هم خوشحال با بچه های به طرف نانوایی رفتیم. البته قبل از آن کیف و وسایل سفر را زودتر از خانه بیرون برده بودم. بی بی می گفت: "دیدیم ٧ شد نیامد.... ١٠ شد نیامد.... ١٢ شد نیامد.... این احمد آمدنی نیست!!"
🌷چند ماهی از حضورم در منطقه می گذشت که زنگ زدم و گفتم: بی بی جان من منطقه هستم با اجازه هنوز نان نخریدم....!
راوی: رزمنده ى دلاور سید احمد موسوی
منبع: سايت دانا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات