«چون آیینه خو کرده به حیرانی خویشم» 🔻دلم به حال خودم سوخت. میان مدفن افلاکیان قدم می‌زدم. عاجزانه التماس می‌کردم. دستم به سوی آنان دراز و نگاهم به عطای آنان باز بود. حیران بودم. نمی‌دانستم کجا عرض حاجت کنم؟ از قدم‌زدن‌های بی‌‌مقصد و التماس‌های بی‌پایان، دلم به حال خودم سوخت. نه مثل سائلی که گوشه‌ای بنشیند تا کریمی عطایی کند؛ بلکه مثل دردمندی که در خیابان فریاد می‌زند، این سو و آن سو می‌رود، عاجزانه التماس می‌کند؛آنگونه صدایشان زدم. حاجتمندی و حیرانی درد کمی نیست! گاهی به سمت سردار دلها می‌رفتم و ناله می‌سرودم،گاهی کنار علی ماهانی ایستادم. کمی آن ‌سوتر، قبر شهید سید مجتبی میرلوحی و برادرش بود. با او کمی گستاخانه سخن گفتم. «کاش مرا ببخشد!» 🔻 دلم فریاد می‌کشید و همه عارفان عرش‌نشین را صدا می‌زد که نگاهی به این نگاه حاجتمند داشته باشید. پژواک ناله‌های دلم در طور سینای کرمان حاجتم را می‌نویسد آنگونه که فرهاد بربیستون نقش عشق زد. اکنون امیدوارم... «شاید این امید نشانه اجابت باشد...» من نه آنم که تراوش کند از من گله‌ای می‌دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟ دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست از تهی کردن دل می‌شود افزون، چه کنم؟ 🌺 ✍ سید عبدالله هاشمی 🔻🔻🔻 @Sahsh1367 ╚═══ 🍃🌺🍃 ═════