💥وقتی برادر خودش را غافلگیر کرد 🔸دو سال بود که برادرش نامزد داشت و پدرزنش گفته بود ما توی فامیل آبرو داریم. تا یک ماه دیگر اگر عقد کردی که کردی اگر نه دیگر این طرف‌ها پیدایت نشود. 🔸خرج خانه با علی بود و پول عقدوعروسی را نداشت. محمد رفت با پدر زن علی حرف زد، قرار عروسی را هم گذاشت. تا شب عروسی خود علی نمی‌دانست. با مادر و خواهرش هماهنگ کرده و گفته بود: ‌داداش بویی نبره. ⚱ با پول پس‌انداز خودش کار را راه انداخته بود. آن شب محمد یکی از کارگرها را فرستاده بود بالای چهارپایه که بگوید: «کار تعطیله! کی می‌آد بریم عروسی؟» بچه‌ها پرسیده بودند: عروسی کی؟ گفته بود: راه بیفتین! سر سفره عقد می‌بینینش. 🔸علی گفته بود: من نمی‌آم. لباس ندارم. محمد هم پریده بود یک دست کت و شلوار سرمه‌ای نو گرفته بود، گذاشته بود روی میز کارش و گفته بود تو نباشی حال نمی‌ده. این هم لباس. وقتی تاکسی جلوی در خانه آقا فتاح نگه داشت، علی تازه شنید که می‌گویند داماد آمد. 🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات 🌱