از ابتدای جنگ نگران یکی از رفقا بودم، هیچ وسیلهای برای ارتباط وجود نداشت.
هیچ کس ازش خبری نداشت، حالا من اسمشو علی میذارم،
تا روزی که فهمیدم چه بلایی سر علی در این مدت گذشت!
علی بعد از اینکه محلشون بمبارون شد، مجبور شد با خانواده به جایی دیگر منتقل شه، اونجا هم یورش کردن، به زور فرار کرد، رفت خونه رفیقش، اونجا هم بمبارون شد، مجبور شد به خونهش برگرده، اما بعد از بمبارون آن و با معجزه نجات یافتن، از اونجا رفتن به منطقهای در نزدیکهای بیمارستان شفا، اونجا محاصره شدن و در نهایت اسیر شد، در اسارت از شکنجهها تعریف کرد و سختی هایی که کشید، خلاصه آزاد شد و به سوی جنوب تبعید شد.
اما خانوادهش در شمال موندن، چند روز پیش خبری از شهادت خانمش و دوتا از بچههاش منتشر شد، پسر دیگریش در یکی از ویدئوها دیدم دلم کباب شد.
طول کشید تا به علی تسلیت بگم، حرفی نداشتم بهش بگم، جلوش کوچک بودم.
تسلیت که بهش گفتم دیدم مثل کوه ایستاده انگار نه انگار خانم و دوتا بچه و تعدادی از خانواده پدر خانمش از دست داده، انگار خدا دلش قرص و محکم کرد، انگار صبری سرازیر شده به قلبش، دیدم نه، خودم جلوش خیلی کوچکتر هستم.
من جلوی همشون کوچکم، جلوی کودکان و زنان و مردان غزه خیلی کمم.
این جنگ با همه سختیهایش یک خوبی داشت، این مردم رو برای ما روشنتر کرد.