📌 یادداشت: درد بی درمان ✍️ محمد جواد ابراهیمی حتما شنیده اید که مرگ، بدون هماهنگی و قرار قبلی به سراغمان می آید؟ میخواهم مورد دیگری نیز اضافه کنم؛ آنفولانزا نیز بی صدا در درون جان، لانه می کند. یعنی حالت خوب است، اما الان دیگر نیست. حالا دیگر کی خوب میشود، خدا می داند! خانوادگی افتادیم، مثل دانه های دومینو! تک تک، پیاپی، پشت سر هم و بی تعلل. آن هم چه افتادنی! تب و لرز فوق وحشتناکی که حتی در ایام کرونا مثل آن را تجربه نکرده بودم. استخوان دردی که با تعریف از آن، بند بند بدنم با آن خاطره دارد. گلو درد، سردرد، سینه درد و هرجایی که بتوان درد را قبل و بعدش قرار داد، آنجا هم درد می کرد. نزد طبیب رفتم، طبیب گفت، ببین پسر جان! این بیماری درمان ندارد. برو در گوشه ای جای دنجی بیاب، آرام سکنی بگزین، تا بدنت پادزهری برایش بسازد. و ما نیز چنین کردیم، جنب بخاری، بین کتابخانه ها، جای دنج مان شد. ماندیم تا پادزهر ساخته و ترشح بشود. این بینابین، هذیان نیز می گفتم. جای دنج من، بین چند قفسه کتاب بود. گاه گداری، که از شدت تب از خواب می پریدم، چشمانم به کتاب ها می افتاد و دوباره جهت پادزهر سازی، سریع زیر پتو رفته و به حالت sleep در می آمدم. اینقدر این صحنه برایم تکرار می شد که نمیدانستم، الان خوابم یا بیدار، صبح است یا شب، و در کدامین روز هفته هستم. به حدی این صحنه تکرار شد که در خواب هم ، کتابخانه می دیدم. یک شب مادر أکرم عفیف از قطر به خوابم آمد و با گریه از من کتابخانه میخواست. من هم دیدم که فوتبال دوستان، علاقه به فرهنگ و مطالعه پیدا کرده اند، لذا از حالت پادزهر سازی، چند لحظه ای دست کشیدم، سریع لباس کار به تن کردم، و یک کتابخانه زیبا برایشان ساختم. قدر عافیت کسی داند، که به مصیبتی گرفتار آید؛ دلم برای ساده ترین چیز هایی که قبلا با برچسب روزمرگی از کنارشان گذر می کردم و به تعبیری "دم دستی" بودند تنگ شده بود؛ دلم برای نشستن، راه رفتن، کتاب خواندن، هم صحبتی با خانواده و دوستان و اساتید ، تنگ شده بود. به حالی رسیده بودم، انگار دیگر امیدی به خوب شدن و بازگشت من نبود. و چه سخت می گذرد مثل این احوال!!! و واقعا آماده رفتن نبودم. و چه بد است، آمادگی رفتن نداشتن. وقتی رفتن، برایمان مسئله نشود، برایش تلاش نمی کنیم. در همین حال و هوا بودم که یکی از دوستان خوبم آقای دکتر خادمی به رحمت خدا رفتند. جناب ملک الموت با او هم هماهنگ نکرد. ایشان انسان شریفی بودند اما ایشان هم انتظار نداشت که در جوانی و در میان انبوهی از پروژه های علمی و فکری نیمه بازش، همه را نیمه تمام، یک لحظه بگذارد و رخت ببندد. رفتن دکتر خادمی، نیز تلنگری شد بر حال خراب من و افسوس بر فرصت هایی که در عافیت به سادگی آنها را از دست داده بودم. با همه این تفاسیر، مثل اینکه دوباره به حقیر فرصت ادامه راه را دادند. تا ببینیم، نوبت ما در این چرخ گردون، کجا و چگونه به پایان می رسد. امیدوارم، در عافیت و تندرستی، قدر لحظه لحظه های زندگی و دارایی هایی که به ظاهر ساده هستند را بدانیم و از آنها بیشترین بهره أخروی را ببریم. 🆔@Yekjorehdanesh