♥️ وقتی یکدفعه قاشق پرازبستنی اشکان راقورت دادم حس کردم یخ زدم ولرزیدم تازه لبم هم بستنی کاکائویی شده بود بادستمال پاکش کردم.اشکان خندیدوگفت:دَهنت خنده دارشده بود. من هم برای جبران قاشق بعدی بستنی را اول به دور دهان ولب هایش کشیدم بعد وارد دهانش کردم وزدم زیرخنده.اوگفت:ای بدجنس. اینبار او کمی بستنی به نوک بینی ام زد وریز خندید.من هم دیگه این بارظرف بستنی ام را برداشتم ومحکم کوبیدم توی صورتش... ادامه این رمان جذاب😍👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3929800726C401a9b002b