روزی مرد فقیری به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخهای طلایی گره خورده اند نشسته است.
فقیر وقتی این تجملات را دید، فریاد کشید، ای مرد خدا، این چه وضعیتی است؟ من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام. اما بادیدن این همه تجملات دراطراف شما کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت:
من آماده ام تا تمامی این چیزهایی که تو را به حیرت انداخته است ترک کنم و با تو هر کجا که بگویی همراه شوم
با گفتن این حرف، درویش بلند شد و جلوتر از مرد فقیر راه افتاد. اوحتی درنگ نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند
بعداز مدت کوتاهی، فقیر اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدایی ام را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبرکن تا بروم و آن را بیاورم
صوفی خندید و گفت،:دوست من، گل میخهای طلای خیمه من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من. اما کاسه گدایی تو، هنوز تو را تعقیب میکند!!! ؟؟؟
•♡
@profile_313 ♡•
•♡
@profile_313 ♡•
•♡
@profile_313 ♡•