یک دختری بود؛ که شغل باباش رفتگر شهرداری بود؛
دختر با هزاران آرزو وامید می خواست ؛مثل همه زندگی کند؛ می خواست شوهری با آبرو ومهربان داشته باشد.
به خاطر شغل باباش که رفتگر بود کسی در این خانه را نمی زد؛
یه روز دلش شکست یه نامه ای به امام رضا نوشت ؛
ادامه داستان در لینک زیر👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1882521627C2c92a90f10