#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت11
در یکی از شهر های استان مرکزی زندگی میکردم.ماجرای من تا حدودی عجیب است.من قبل از این ماجرا،هیچ شناختی از تجربه نزدیک به مرگ نداشتم.اما این اتفاق تمام زندگی مرا تحت الشعاع قرار داد.ماجرا از اینجا آغاز شد که سه چهار روز مانده به اربعین،در مهر ماه سال ۹۷ با یک کاروان و سوار بر یک اتوبوس به سوی مشهد رفتیم.خوشحال بودم که اگر توفیق زیارت کربلا و پیاده روی اربعین نصیبم نشده لااقل به مشهد الرضا(علیهالسلام)میروم.من آخر اتوبوس نشسته بودم.احساس میکردم هوا خیلی گرفتم شده.تمام بدنم از شدت حرارت میسوخت!با اینکه مهرماه بود و شب شده بود و هوا به نظر سرد میآمد اما من داشتم از گرما میسوختم!بلند شدم و هوا کش سقفی اتوبوس را باز کردم.یکی از مسافر ها از جاش بلند شد و هواکش را بست.دوباره هوا کش را باز کردم.ان مسافر گفت:چیکار میکنی؟هوا سرده!
من گفتم:دارم میمیرم از گرما.شاگرد اتوبوس که صدای ما را شنید از جلوی اتوبوس باسرعت به عقب آمد...و این آخرین لحظهای بود که به یاد دارم.من نفهمیدم چی شد. سکته کردم یا اتفاق دیگری افتاد.فقد متوجه شدم که محکم به زمین خوردم.اما برایم جالب بود که بلافاصله بیرون اتوبوس بودم!دیگر هوا گرم نبود.حتی آسفالت کف جاده را نیز مشاهده میکردم.خیلی حالت زیبایی بود.سبک شده بودم.اما میدیدنم که داخل اتوبوس همه در تکاپو هستند و میخواهند کاری انجام دهند.