💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 گفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه. –بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند. آهی کشیدو گفت: –دعا کن یه معجزه‌ای بشه سودابه نره خونتون. بعد کلافه بلند شد و به طرف در رفت. –کجا؟ –میرم بیرون یه قدمی بزنم. می‌دانستم تنها کسی که الان می‌تواند آرامش کند من هستم. –منم میام. –نه بابا کجا میای –پس تو هم نرو. دستش از روی دستگیره‌ی در سُر خورد. –باشه. –بیا  شاید با هم حرف بزنیم آروم بشی. دستم را گرفت و گفت: –همین که کنارتم آرومم. نزدیک اذان صبح بود نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. از صدای آرش تعجب کردم –چرا بیداری؟ گفتم: ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم. با لحن خیلی مهربان گفت: ــ  مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟ ــ به مرور آدم عادت می‌کنه دیگه. ــ راحیل بهت حسودیم میشه. –چرا؟ –اصلا به خدا حسودیم میشه. نگاهش کردم. چشم‌هایش شفاف شده بودند. با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت: –چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری. بغضش باعث ناراحتی‌ام شد. –اینجوری نگو آرش. خدا قهرش می‌گیره. لبخند زورکی زد و گفت: –ببین در همه حال نگران خدایی. خندیدم و گفتم: –چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده. هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشی‌ام بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود. ــ چرا نشستی زل زدی به من؟ خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم: – تو اصلا امشب خوابیدی؟ ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی... ــ اون دیگه چطوریه؟ خنده ی خماری کرد. ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟ ــ آرش. ــ عمر آرش. ــ امروز دانشگاه تعطیله. ــ چرا؟ ــ  موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی. ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد. – چه فکر خوبی. من اگه برمم هیچی از کلاس نمی فهمم... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙