بسم الله الرحمن الرحیم🌸 زندگینامه و خاطرات شهید: حاج فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین(علیه السلام)💚 قسمت دوم2⃣ کتاب زندگی با فرمانده📚 اسم داستان:خدایا! سوختم✅ مرحله دوم عملیات بیت المقدس،حسین ترک موتورم نشست و رفتیم برای سرکشی از خط. بین راه،به یک نفر بر پی ام پی بر خوردیم که آتش گرفته بود و چند نفر هم داشتند رویش خاک میریختند.حسین گفت:《برو ببینیم چه خبره؟》رفتیم سمت نفر بر. هُرم آتش اجازه نمیداد بیشتر از دو متر نزدیک نفر بر شویم،امّا متوجه شدیم یک رزمنده داخل نفربر دارد زنده زنده میسوزد.صحنه دلخراشی بود.همراه بقیه شدیم.گونی سنگر هارا بر می داشتیم و خاکش را روی نفربر میریختیم.رزمنده داخل نفربر،با اینکه داشت میسوخت،داد و فریاد نمیکرد،اما بلند بلند می گفت:《خدایا!الان پاهام داره میسوزه،میخوام اونور ثابت قدمم کنی.خدایا!الان سینه‌م سوخت،این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه😞. خدایا!الان دستام سوخت،میخوام اون دنیا دستام رو طرف تو دراز کنم،نمیخوام دستام گناهکار باشه.خدایا!صورتم داره میسوزه،این سوزش برای امام زمانه،برای ولایته،اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.》 باورش برای کسی که ندیده باشد سخت است،امام این جمله هارا خیلی مرتب و سلیس فریاد می کرد.آتش که به سرش رسید گفت:《خدایا!دیگه طاقت ندارم،دیگه نمیتونم،دارم تموم میکنم،لااله الا الله! لااله الا الله! خدایا!خودت شاهد باش،خودت شهادت بده،آخ نگفتم.》 به این جا که رسید،سرش با صدای تقّی از هم پاشید و تمام. با شهید شدن او من یکی که دوست داشتم خاک گونی هارا روی سر خودم بریزم،مخصوصا با جملاتی که از زبانش شنیده بودم.بقیه هم،چنین وضعی داشتند.یکی با کف دست به پیشانی اش میزد،دیگری پاهایش شل شد و زانو زده بود،یکی دیگر دست روی چشمانش گذاشته و زار میزد. صحنه ای بود که وصف شدنی نبود... سوختن اورا همه مارا هم سوزاند.اما سوزش حسین با بقیه فرق میکرد.کمی آن طرف تر ،نشسته،دو زانوهایش را بقل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:خدایا!ما چه جوری جواب اینارو بدیم!رفتم دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم:حسین آقا،بریم!نگاهی به من کردو گفت:ما فرمانده ایناییم؟!اینا کجا هستن ما کجا!اون دنیا خدا مارو نگه نمیداره بگه جواب اینارو چی میدی؟دوباره گفتم:پاشید بریم.همین طور که نشسته بود،گفت:پاهام داره میلرزه،نای بلند شدن نداره.میخواست زمین را چنگ بزند،نمیدانست برای خودش گریه کند یا برای آن شهید.زیر بقلش را گرفتم و هرطوری بود بلند شد و حرکت کردیم.پشت موتور که نشست،سرش را گذاشت روی شانه من و آنقدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیرپوشم،از اشک چشمانش،خیس شد.بعد از یکی دو ساعت،از همان مسیر برمیگشتیم،که دیدیم :سه چهار نفر دور چیزی نشسته و زیارت عاشورا میخوانند.حسین گفت:چرا اینا دور هم نشسته اند،برو بهشون بگو ازهم جدا بشن،او یک نفر بس نبود! رفتم طرفشان.تا رسیدیم،یکی از آنها بلند شد و گفت:حسین آقا،جمعش کردیما!حسین گفت:چی چی رو جمع کردین!گفت:همه هیکلش شد یه گونی... آن جنازه شهید سوخته را از داخل نفر بر جمع کرده و داخل گونی ریختند و بالای آن زیارت عاشورا میخوانند.حسین نشست و گفت:یه کم از هم فاصله بگیریم،ماهم میشینیم زیارت عاشورا میخوانیم،ایشالله مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم. ... ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sarbazelashkarim