بسم الله الرحمن الرحیم🌸 زندگینامه و خاطرات شهید: حاج فرمانده دلیر لشگر ۱۴ امام حسین(علیه السلام)💚 قسمت پنجم5⃣ کتاب زندگی با فرمانده📚 اسم داستان:ناسیونالیست✅ وقتی برای عملیات کربلای۴ خودم را رساندم منطقه،اولین جایی که رفتم سنگر فرماندهی بود. سلام و علیکی کردم و نشستم.داخل سنگر،احسن فرمانده گردان امام باقر(صلوات الله علیه)(که اهل آران و بیدگل کاشان بود)به همراه کریم نصر حضور داشتند.نقشه پهن بود و حسین داشت عملیات را توجیه می کرد که احسن زاده پرید وسط حرفش و گفت:《حاج حسین،چرا این قدر ناسیونالیست بازی در میاری؟همه گردان های خط شکن رو اصفهانی گذاشتی.چرا گردان مارو نمیزاری؟》حسین تاملی کرد و گفت:《بالاخره من یه شناختی از توانایی و استعداد نیروها دارم،هرکسی به درد جایی می خوره و می تونه یه گوشه ای از کار رو انجام بده.》 عملیات شروع شد و یگان ها به خط زدند.تیپ امام رضا(صلوات الله علیه)قرار بود جزیره ماهی را تصرف کند،اما بچه ها گیر افتادند و موفق نشدند.حسین همان جا بی سیم زد به احسن زاده و گفت:《گردانت رو بکش جلو و بزن به جزیره.》هنوز یک ساعت از درگیر شدن گردان امام باقر(صلوات الله علیه)نگذشته بود که احسن زاده بی سیم زد و با لهجه کاشانی گفت:《این جا آتیش خیلی سنگینه.بچه ها دارن دوشکا میزنن.》حسین بلافاصله گفت:《یادته میگفتی ناسیونالیستی؟یارت بهت گفتم فرق میکنه.هرکسی باید اندازه توانش،تو جای خودش وایسه؟توان تو همینقدره،رفتی اونجا میگی دوشکا میزنن،نمیشه کار کرد! فکر کردی تو رو فرستادم اون جا برای چی؟تو باید اون دوشکا رو خاموش کنی و جزیره رو بگیری،این حرف ها چیه داری میزنی؟!》 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sarbazelashkarim