بسم رب الشهدا والصدیقین اولین ها همیشه در ذهن ماندگار می‌شوند و در قلب هم جا خوش می کنند. اولین روز محرم شدن اولین حرف عاشقانه و اولین .... آخرین ها هم همینطور هستند. آنها هم درست در کنج قلبت می مانند، نه این که گرد و خاک بگیرند. می‌نشینند یک گوشه و در پس روزهایی که خودت هستی و خودت، روزهایی که دلت پر می کشد برای او، خودشان را تکان می‌دهند و در ذهنت جولان میدهند و تو را به آن سال و این سوال می‌برند. جان جانانم محسن عزیزم اولین خواسته ات را خوب به یاد دارم در اولین لحظات محرم شدن مان. حرفت یک کلام بود؛ سعادت و شهادت. قولش را از من گرفتی و تو هم این قول را دادی که پر پرواز همدیگر باشیم. اولین جشن تولدت در زندگی مشترک مان؛ آنجا هم باز همان خواسته ات را تکرار کردی و آرزوی شهادت را برایم گفتی و بعد شمع را فوت کردی. شمع ها سوختند، دل من هم همینطور. باورمان این نبود و هنوز هم نیست، هیچ آرزویی در لحظه فوت کردن شمع به بهانه تولد برآورده نمی‌شود. اینها همه برای قشنگ تر شدن است بخاطر دل خودمان. حقیقت امر این است که خدا به دلها نگاه می کند؛ لحظه و ساعتش مهم نیست، مکانش هر کجا که می‌خواهد باشد. عاشق که باشی در طلب رسیدن همیشه منتظر هستی و بهانه اش را دلت جور میکند که بگویی عاشقم. این اولینِ همیشگی برای ما هر سال تکرار شد و هر سال همین را فقط از خدا خواستی؛ شهادت. آن روزها دست و دلم میلرزید وقتی می شنیدم به هر بهانه ای و با هر جمله و کلمه ای میگویی شهادت. اما بعدها که حکم نفس را پیدا کرد در زندگیمان من هم از تو یاد گرفتم، لیوان آب هم که از دست هم می‌گرفتیم به جای تشکر می گفتیم الهی شهید شوی. دلت را سپرده بودی به دست شهدا و شده بودی یک دلداده. دل داده جامانده. وقتی به مزار شهدا میرفتیم و از میان قبور آنها عبور می کردیم چشمت که به جوان های دهه هفتادی می افتاد... جوان های تیپ فاطمیون که کوچکتر از خودت بودند و روی خاک ها آرامیده بودند سال ها قبل تر، پایت همان جا می ماند. سهم نگاهت حسرت بود، حسرت به حال آنها و حسرت به حال خودت. میگفتی من، محسنِ متولد هفتاد اینجا و... . من یک سال، دو سال، سه سال بزرگتر از این جوان ها هستم و یک سال دیگر هم بزرگ شدم و این جوان ها یک سال پیش، دو سال پیش، سه سال پیش به دیدار محبوب رفتند. تا کجاها رفته بودی همسر جان.... برای من بودن در کنار تو مهم بود و تو برایت رفتن. من هم به فکر شهادت بودم برایت ولی در سال های بعد... اول و آخرش به دنبال رسیدن به احلی من العسل بودی... محسن خوبم محسن عزیزم همیشه هم از اولین ها نباید گفت آخرین ها هم قسمتی از با هم بودنمان است. مثل آخرین جشن تولدت در زندگیمان؛ دو روز قبل از اعزامت. مدتها بود جای خالی انگشتری را روی دستتان احساس می‌کردی. نه یک انگشتر معمولی مثل بقیه انگشترها. دلت میخواست نگین انگشترت در نجف باشد با نام یازهرا. ولایت امیرالمومنین و حب فاطمه؛ هر دو را با هم می خواستی. بهترین هدیه هم برایت همین بود. انگشتری که در قلبش نام زهرا باشد. من خوشحال بودم از انتخابم و خوشحال تر از من، تو بودی. به خواسته ات رسیده بودی و شیرینی این رضایت برایمان طعم همان عسل روز محرم شدن مان را داشت، شیرین و ماندگار. آخرین شمع‌ها را هم با همان رسم هر ساله ات فوت کردی و همان اولینِ همیشگی را باز گفتی؛ خدایا شهیدم کن. این حرفت برایمان به یادگار ماند آن هم از آخرین تولدت. شادی آن شبت با همیشه فرق داشت... لبخند چهره ات با همیشه فرق داشت... یادش بخیر، چقدر انگشت دستت را برانداز می کردی. اما خودمان هم می‌دانیم که انگشتر بهانه بود تو به فکر رفتن بودی و به لحظاتی فکر میکردی که قلب دشمن را با نام یا زهرا میشکنی و خط شکن دشمن میشوی که شدی. به میهمان ها گفتی که انشاالله با همین انگشتر به سوریه بروم و انگشتر به دست شهید شوم. می خواهم تا آخرین لحظه همه بدانند که من شیعه امیرالمومنین هستم و محب فاطمه. و رفتی تا رسالتت را به جهانیان برسانی... حبیب من جانان من می خواهم کمی زرنگی بکنم امسال. شمع های تولدت را خودم برایت فوت می‌کنم. دعایش از من و آمین اجابتش از تو. خدایا شهیدم کن... پ.ن: سلام بر حسین به نیابت از محسن شهیدم هدیه ای باشد به شهید. فطرس ملک سلام ما را به ارباب برسان. السلام علیک یا اباعبدالله...