در طول سه سالی که با هم بودیم شاید صد روز در کنار هم نبودیم، تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود، به منطقه تلفن می‌زد یا نیرو جمع می‌کرد، متن سخنرانی را آماده می‌کرد و یا دوستانش را می‌دید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت، کلاش را مسلح بالای سرش می‌گذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش می‌کردند و برای ترور محمود لحظه شماری می‌کردند. لحظه‌ای هم که می‌خواست بخوابد می‌گفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده‌ام و بچه‌ها آلان توی سرمای سنگرهای کردستان خوابشان نمی‌برد، بلند می‌شد و اشک‌هایش را پاک می‌کرد انگار تقدیر هم به بی‌قراری‌اش عادت کرده بود از قضا تلفن زنگ می‌خورد، محمود هم خوشحال می‌گفت: می‌خواهم بروم کردستان، همین امشب، بعد هم می‌گفت: مرا ببخش که مرد خانه نیستم. 🌷 شهید محمود کاوه🌷