♥️🌿شهید محمود رادمهر به روایت مادر بزرگوارشان
[🕊💐🦋]
✨محمود در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در
شهرستان ساری به دنیا آمد.
17 تیر سال 1358 با همسرش که 10 سال از او بزرگتر و کارمندی از یک خانواده نسبتاً مذهبی، فرهنگی و کشاورز بود ازدواج کرد و علی رغم اختلاف سلیقههای معمول بین هر خانوادهای خیلی راحت با هم کنار آمدند.
❣«پدرم همیشه در ایام بارداری سفارش میکرد و میگفت وقتی چنین امانتی را حمل میکنی نباید حرام و حلال را با هم بخوری، قرآن هم میفرماید «وَتَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَّمًّا وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» و این به این دلیل است که نسل آینده خراب نشود.
من در طول بارداری هر 4 پسرم شبها سوره انبیاء و صبحها سوره صافات میخواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده و همیشه به خودم میگفتم اینها نام پیامبران است و شما گوش کنید.»
🦋مادر در مورد ایام کودکی محمود و شیطنتهای معمول کودکان در آن سن چنین روایت میکند:«محمود بچه بزرگ من بود و من از او توقع بیشتری داشتم، بچههایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 4 سال از او کوچکتر بود. زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به محمود میسپردم؛ دیگر نمیگفتم او بچه است و باید بازی کند. به ورزش خیلی علاقه داشت اما من مانع شرکت او در تیمهای مسابقاتی میشدم.»
🌤چرای این موضوع را مادر اینگونه توضیح میدهد: «اصلا نمیخواستم بچههایم دنبال ورزش بروند چون عقیدهام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقهاش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را میخواهد به چه مسائلی بپردازد؟»
مادر میگوید: «محمود بیشتر به فوتبال علاقه داشت و حتی تا قبل از شهادتش بچههای خانواده از دامادها، پسرها و نوهها را در باشگاه اداره مخابرات جمع میکرد و شبهای جمعه آنجا فوتبال بازی میکردند.
🌱 تمام بازی زیر نظر خودشان بود و مسائل اخلاقی را متذکر میشد و هر کسی کمترین حرکتی را که نشانه اسائه ادب بود انجام میداد از تیم اخراج میکرد و دیگر نمیگذاشت به هیچوجه بازی کند.»
مادر از کودکی محمود میگوید:
از همان زمان که میخواست سرباز امام زمان(عج) شود:«محمود در دوران بچگی و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و سجادهاش را پهن میکرد و دست به قنوت بلند میکرد؛ پدرم به مازندرانی از او میپرسید: «شما سرباز امام زمان میشوید؟
✨ ادامه👇